۳۱۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۱۲

دیدم رُخِ تَرسا را، با ما چو گُلْ اِشْکُفته
هم خَلْوَت و هم بیگَهْ، در دیرِ صَفا رفته

با آن مَهِ بی‌نُقصان سَرمَست شُده رَقصان
دَستی سَرِ زُلفِ او، دستی میْ بِگْرفته

در رَستهٔ بازاری، هر جا بُدِه اَغْیاری
در جانْشْ زده ناری، آن خونیِ آشفته

و آن لَعْلْ چو بُگْشاید، تا قَند شِکَر خایَد
از عَرشْ نِثار آید، بَس گوهرِ ناسُفته

دل دُزدَد و بِسْتانَد، وَزْ سِرِّ دِلَت داند
تا جُمله فروخواند پنهانی ناگفته

از حُسنِ پَری زاده، صد بی‌دل و دل داده
در هر طَرَف افتاده، هم یک یک و هم جُفته

نوری که ازو تابَد، هر چَشم که بَرتابَد
بیدارِ اَبَد یابَد، در کالْبَدِ خُفته

از هفت فَلَک بیرون، وَزْ هر دو جهان اَفْزون
وین طُرفه که آن بی‌چون اَنْدَر دل بِنْهُفته

از بَهرِ چُنین مُشکل، تبریز شُده حاصل
وَنْدَر پِیِ شَمسُ الدّین، پایِ دلِ من کَفته
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۱۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.