۵۰۲ بار خوانده شده
امروز مَستان را نِگَر در مَستِ ما آویخته
اَفکَنده عقل و عافیت، وَنْدَر بَلا آویخته
گفتم که ای مَستانِ جان میْ خورده از دَستانِ جان
ای صد هزاران جان و دل اَنْدَر شما آویخته
گفتند شُکرْ اَللّهْ را، کو جِلْوه کرد این ماه را
افتاده بودیم از بَقا، در قَعْرِ لا آویخته
بُگْریختیم از جورِ او یک مُدّتی، وَزْ دورِ او
چون دُشمنان بودیم ما، اَنْدَر جَفا آویخته
جامِ وَفا بَرداشته، کار و دُکان بُگْذاشته
وَافْسُردگانِ بیمَزه در کارها آویخته
بِنْشَسته عقلِ سُرمه کَشْ با هر کِه با چَشمیست خَوش
بِنْشَسته زاغِ دیده کَش بر هر کجا آویخته
زین خُنبهای تَلْخ و خَوش، گَر چاشْنی داری بِچَش
تَرکِ هوا خوش تَر بُوَد، یا در هوا آویخته؟
عُمری دلِ من در غَمَش آواره شُد، میجُستَمَش
دیدم دلِ بیچاره را خوش در خدا آویخته
بَر دارِ دنیا ای فَتی گَر ایمنی بَرخیز تا
بِنْمایَم آزادانْت را و هم تو را آویخته
بَر دارِ مُلْکِ جاودان، بین کُشتگانِ زنده جان
مانند مَنصورِ جوان، در اِرْتِضا آویخته
عشقا تویی سُلطانِ من، از بَهرِ من داری بِزَن
روشن ندارد خانه را قِندیلِ ناآویخته
من خاک پایِ آن کَسَم کو دست در مَردان زَنَد
جانم غُلامِ آن مِسی در کیمیا آویخته
بَرجِه طَرَب را ساز کُن، عیش و سَماعْ آغاز کُن
خوش نیست آن دَفْ سَرنگون، نِی بینَوا آویخته
دَفْ دل گُشایَد بسته را، نِیْ جان فَزایَد خسته را
این دِلْگُشا چون بَسته شُد؟ وان جانْ فَزا آویخته؟
امروز دستی بَرگُشا، ایثار کُن جان در سَخا
با کُفْر حاتِم رَست چون، بُد در سَخا آویخته
هست آن سَخا چون دامِ نان، امّا صَفا چون دامِ جان
کو در سَخا آویخته، کو در صَفا آویخته
باشد سَخی چون خایفی، در غارِ ایثاری شُده
صوفی چو بوبَکری بُوَد در مُصطفی آویخته
این دل دَهَد در دِلْبَری، جان هم سِپارَد برسَری
وان صَرفه جو چون مُشتری اَنْدَر بَها آویخته
آن چون نهنگ آیان شُده، دریا دَرو حیران شُده
وین بَحْریِ نوآشنا، در آشنا آویخته
گویی که این کار و کیا، یا صِدق باشد، یا ریا
آن جا که عُشّاقَند و ما، صِدق و ریا آویخته
شب گشت ای شاهِ جهان چَشم و چراغِ شب روان
ای پیشِ رویِ چون مَهَت، ماهِ سَما آویخته
من شادمان چون ماهِ نو، تو جانْ فَزا چون جاهِ نو
وِیْ در غَمِ تو ماهِ نو، چون من دوتا آویخته
کوه است جان در مَعرفت، تَنْ برگِ کاهی در صِفَت
بر برگْ کِی دیدهست کَس یک کوه را آویخته؟
از رَه رُوانْ گَردی رَوان، صُحبَت بِبُر از دیگران
وَرْنی بِمانی مُبتلا، در مُبتلا آویخته
جانِ عزیزان گشته خون، تا عاقبت چون است چون
از بَدگُمانی سَرنگونْ در اِنْتِها آویخته
چون دید جانِ پاکَشان آن تُخم کَاوَّل کاشت جان
واگشت فکر، از اِنْتها در اِبْتدا آویخته
اصلِ نِدا از دل بُوَد، در کوهِ تَن اُفْتَد صَدا
خاموش رو در اصل کُن، ای در صَدا آویخته
گفتِ زبانْ کِبْر آوَرَد، کِبرَت نیازت را خورَد
شو تو زِ کِبْرِ خود جُدا، در کِبْریا آویخته
ای شَمسِ تبریزی بَرآ، از سویِ شرقِ کِبْریا
جانها زِتو چون ذَرّهها، اَنْدَر ضیا آویخته
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
اَفکَنده عقل و عافیت، وَنْدَر بَلا آویخته
گفتم که ای مَستانِ جان میْ خورده از دَستانِ جان
ای صد هزاران جان و دل اَنْدَر شما آویخته
گفتند شُکرْ اَللّهْ را، کو جِلْوه کرد این ماه را
افتاده بودیم از بَقا، در قَعْرِ لا آویخته
بُگْریختیم از جورِ او یک مُدّتی، وَزْ دورِ او
چون دُشمنان بودیم ما، اَنْدَر جَفا آویخته
جامِ وَفا بَرداشته، کار و دُکان بُگْذاشته
وَافْسُردگانِ بیمَزه در کارها آویخته
بِنْشَسته عقلِ سُرمه کَشْ با هر کِه با چَشمیست خَوش
بِنْشَسته زاغِ دیده کَش بر هر کجا آویخته
زین خُنبهای تَلْخ و خَوش، گَر چاشْنی داری بِچَش
تَرکِ هوا خوش تَر بُوَد، یا در هوا آویخته؟
عُمری دلِ من در غَمَش آواره شُد، میجُستَمَش
دیدم دلِ بیچاره را خوش در خدا آویخته
بَر دارِ دنیا ای فَتی گَر ایمنی بَرخیز تا
بِنْمایَم آزادانْت را و هم تو را آویخته
بَر دارِ مُلْکِ جاودان، بین کُشتگانِ زنده جان
مانند مَنصورِ جوان، در اِرْتِضا آویخته
عشقا تویی سُلطانِ من، از بَهرِ من داری بِزَن
روشن ندارد خانه را قِندیلِ ناآویخته
من خاک پایِ آن کَسَم کو دست در مَردان زَنَد
جانم غُلامِ آن مِسی در کیمیا آویخته
بَرجِه طَرَب را ساز کُن، عیش و سَماعْ آغاز کُن
خوش نیست آن دَفْ سَرنگون، نِی بینَوا آویخته
دَفْ دل گُشایَد بسته را، نِیْ جان فَزایَد خسته را
این دِلْگُشا چون بَسته شُد؟ وان جانْ فَزا آویخته؟
امروز دستی بَرگُشا، ایثار کُن جان در سَخا
با کُفْر حاتِم رَست چون، بُد در سَخا آویخته
هست آن سَخا چون دامِ نان، امّا صَفا چون دامِ جان
کو در سَخا آویخته، کو در صَفا آویخته
باشد سَخی چون خایفی، در غارِ ایثاری شُده
صوفی چو بوبَکری بُوَد در مُصطفی آویخته
این دل دَهَد در دِلْبَری، جان هم سِپارَد برسَری
وان صَرفه جو چون مُشتری اَنْدَر بَها آویخته
آن چون نهنگ آیان شُده، دریا دَرو حیران شُده
وین بَحْریِ نوآشنا، در آشنا آویخته
گویی که این کار و کیا، یا صِدق باشد، یا ریا
آن جا که عُشّاقَند و ما، صِدق و ریا آویخته
شب گشت ای شاهِ جهان چَشم و چراغِ شب روان
ای پیشِ رویِ چون مَهَت، ماهِ سَما آویخته
من شادمان چون ماهِ نو، تو جانْ فَزا چون جاهِ نو
وِیْ در غَمِ تو ماهِ نو، چون من دوتا آویخته
کوه است جان در مَعرفت، تَنْ برگِ کاهی در صِفَت
بر برگْ کِی دیدهست کَس یک کوه را آویخته؟
از رَه رُوانْ گَردی رَوان، صُحبَت بِبُر از دیگران
وَرْنی بِمانی مُبتلا، در مُبتلا آویخته
جانِ عزیزان گشته خون، تا عاقبت چون است چون
از بَدگُمانی سَرنگونْ در اِنْتِها آویخته
چون دید جانِ پاکَشان آن تُخم کَاوَّل کاشت جان
واگشت فکر، از اِنْتها در اِبْتدا آویخته
اصلِ نِدا از دل بُوَد، در کوهِ تَن اُفْتَد صَدا
خاموش رو در اصل کُن، ای در صَدا آویخته
گفتِ زبانْ کِبْر آوَرَد، کِبرَت نیازت را خورَد
شو تو زِ کِبْرِ خود جُدا، در کِبْریا آویخته
ای شَمسِ تبریزی بَرآ، از سویِ شرقِ کِبْریا
جانها زِتو چون ذَرّهها، اَنْدَر ضیا آویخته
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۷۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.