۳۱۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۲۲

دلا رنجی ببر، کز دردمندان می توان بودن
مکش گردن که خاک سربلندان می توان بودن

دمی کان غمزه صیدی را به خون غلتان کند
که مشتاق کمند صید بندان می توان بودن

اگر دندان فشردن بر جگر این چاشنی دارد
فدای لذت هر زخم دندان می توان بودن

پی بالا نشینی، واعظا، می را مکن ضایع
بیا در دیر هم صدر لوندان می توان بودن

اگر گاهی لب امید عرفی تلخ می خندد
لبی می خوش ز خیل زهرخندان می توان بودن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۲۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.