۳۳۹ بار خوانده شده
میدَوید از هر طَرَف در جُست و جو
چَشمْ پُر خون، تیغْ در کَف، عشقِ او
دوشْ خُفته خَلْق اَنْدَر خوابِ خوش
او به قَصدِ جانِ عاشق، سو به سو
گاه چون مَهْ تافته بر بامها
گاه چون بادِ صَبا، او کو به کو
ناگهان اَفکَند طَشتِ ما زِبام
پاسْبانان دَرشُده در گفت و گو
در میانِ کویْ بانگِ دُزد خاست
او بِزَد زَخمیّ و پنهان کرد رو
گَردِ او را پاسْبانی دَرنیافت
کِش زَبون گشتهست چَرخِ تُندخو
بر سَرِ زَخْم آمد افلاطونِ عقل
کو نشانها را بِدانَد مو به مو
گفت دانستم که زَخْمِ دستِ کیست
کوست اصلِ فِتْنههایِ تو به تو
چون که زَخْمِ اوست، نَبْوَد چارهیی
آنچه او بِشْکافت، نَپْذیرد رَفو
از پِیِ این زَخْم، جانِ نو رَسَد
جانِ کُهنه دستها از خود بِشو
عشقِ شَمسُ الدّینِ تبریزیست این
کو بُرون است از جهانِ رنگ و بو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
چَشمْ پُر خون، تیغْ در کَف، عشقِ او
دوشْ خُفته خَلْق اَنْدَر خوابِ خوش
او به قَصدِ جانِ عاشق، سو به سو
گاه چون مَهْ تافته بر بامها
گاه چون بادِ صَبا، او کو به کو
ناگهان اَفکَند طَشتِ ما زِبام
پاسْبانان دَرشُده در گفت و گو
در میانِ کویْ بانگِ دُزد خاست
او بِزَد زَخمیّ و پنهان کرد رو
گَردِ او را پاسْبانی دَرنیافت
کِش زَبون گشتهست چَرخِ تُندخو
بر سَرِ زَخْم آمد افلاطونِ عقل
کو نشانها را بِدانَد مو به مو
گفت دانستم که زَخْمِ دستِ کیست
کوست اصلِ فِتْنههایِ تو به تو
چون که زَخْمِ اوست، نَبْوَد چارهیی
آنچه او بِشْکافت، نَپْذیرد رَفو
از پِیِ این زَخْم، جانِ نو رَسَد
جانِ کُهنه دستها از خود بِشو
عشقِ شَمسُ الدّینِ تبریزیست این
کو بُرون است از جهانِ رنگ و بو
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.