۴۶۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۳۹

وَاللّهْ مَلولَم من کُنون، از جام و سَغْراق و کَدو
کو ساقیِ دریادلی، تا جامْ سازد از سَبو؟

با آنچه خو کردی مرا اَنْدَرمَدُزد، آن دِهْ مَها
با توست آن، حیله مَکُن، این جا مَجو، آن جا مَجو

هر بار بِفْریبی مرا، گویی که در مَجْلِس دَرآ
هر آرزو که باشَدَت پیش آ و در گوشم بگو

خوشْ من فَریبِ تو خورَم، نَنْدیشَم و این نَنْگَرم
که من چو حَلقه بر دَرَم، چون لب نَهَم بر گوشِ تو؟

من بر دَرَم، تو واصِلی، حاتَم کَف و دریادلی
بِاللّهْ رها کُن کاهِلی، میْ ریز چون خونِ عَدو

تا هوش باشد یارِ من، باطل شود گفتارِ من
هر دَم خیالی باطلی سَر بَرزَنَد در پیشِ او

آن کَزْ می‌اَت گُلْگون بُوَد، یارَب چه روزافزون بُوَد
کَزْ آبِ حیوان می‌کُند آن خِضْر هر ساعت وضو

از آسْمان آمد نِدا کِی بَزمتان را ما فِدا
طُوبی لَکُم، طُوبی لَکُم، طیبُوا کِرامًا وَاشْرَبُوا

سُقْیًا لِهذَا الْمُفَتَتح، الْقوْمُ غَرقی فِی الْفَرَح
زین سو قَدَح، زان سو قَدَح، تا شُد شِکَم‌ها چارسو

کَس را نَمانْد از خود خَبَر، بَربَند دَر، بُگْشا کَمَر
از دست رفتیم ای پسر، رو دست‌ها از ما بِشو

من مَستِ چَشمِ شَنگِ تو، و آن طُرّه آوَنگِ تو
کَزْ بادهٔ گُلْرنگِ تو وارَسته ایم از رنگ و بو

خامش کُن کَزْ بی‌خودی گَرهای و هویی می‌زَدی
این جا به فَضْلِ ایزدی نی‌هایِ می‌گُنجَد نه هو

می‌گشته‌‌‌‌اَم بی‌هوشْ من، تا روزِ روشنْ دوشْ من
یک ساعتی سارانِ کو، یک ساعتی پایانِ کو

ای شَمسِ تبریزی بیا، ای جان و دلْ چاکر تو را
گَرچه نِبِشتی از جَفا نامِ مرا بر آبِ جو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.