۲۹۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۴۷

می‌آیدم زِ رنگِ تو ای یارْ بویِ آن
بَرکَنده‌یی به خشمْ دل از یارِ مِهْربان

از آفتابِ رویِ تو چون شکلِ خشم تافت
پُشتَم خَم است و سینه کَبودم، چو آسْمان

زان تیرهایِ غَمْزهٔ خَشمین که می‌زَنی
صد قامَتِ چو تیر، خَمیده‌ست چونْ کَمان

از پُرسشَم زِ خَشمْ لبِ لَعْلْ بَسته‌یی
جان مانَدَم زِغُصّهٔ این، یا دل و زبان؟

لُطفِ تو نَردبان بُدِه بر بامِ دولتی
ای لُطفْ واگرفته و بِشْکَسته نَردبان

این لابه‌‌اَم ‌‌به ذاتِ خدا نیست بَهرِ جان
ای هر دَمی خیالِ تو صد جانِ جانِ جان

یاد آر دِلْبَرا که زِ من خواستی شبی
نَقْشی زِ جانِ خون شُده، من دادَمَت نشان

جانا به حَقِّ آن شبْ کانْ زُلفِ جَعْد را
در گَردنَم دَراَفکَن و سَرمَست می‌کَشان

تا جانِ باسَعادت، غَلْطانَ‌‌ هَمی‌رَوَد
چوگانْ دو زُلف و گویْ دل و دشتْ لامَکان

کُرسیِّ عدل نِهْ تو به تبریز، شَمسِ دین
تا عَرشْ نور گیرد و حیران شود جهان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۴۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.