۴۳۹ بار خوانده شده
ای اُمَّتانِ باطِل بر نان زَنید، بر نان
وِیْ اُمَّتان مُقْبِل بر جانْ زَنید، بر جان
حیوانْ عَلَف کَشانَد، غیرِ عَلَف نَدانَد
آن آدمی بُوَد کو جویَد عَقیق و مَرجان
آن باغها بِخُفته، وین باغها شِکُفته
وین قِسْمَتیست رفته، در بارگاهِ سُلطان
جانهاست نارَسیده، در دامها خَزیده
جانهاست بَرپَریده، رَهْ بُرده تا به جانان
جانی زِ شَرحْ اَفْزون، بالایِ چَرخِ گَردون
چُست و لَطیف و موزون، چون مَهْ به بُرجِ میزان
جانی دِگَر چو آتش، تُند و حَرون و سَرکَش
کوتاهْ عُمر و ناخَوش، هَمچون خیالِ شیطان
ای خواجه تو کدامی؟ یا پُخته یا که خامی؟
سَرمَستِ نُقل و جامی؟ یا شَهْسوارِ میدان؟
روزی به سویِ صَحرا، دیدم یکی مُعَلّا
اَنْدَر هوا به بالا، میکرد رَقص و جولان
هر سو از او خُروشی، او ساکِن و خَموشی
سَرسَبز و سَبزپوشی، جانَم بِمانْد حیران
گفتم که در چه شوری؟ کَزْ وَهْمِ خَلْق دوری
تو نورِ نورِ نوری؟ یا آفتابِ تابان؟
گفتا دِلَم تُنُگ شُد، تَنْ نیز هم سَبُک شُد
تا پاگُشاده گشتم، از چارمیخِ اَرکان
گفتم که ای اَمیرَم شادَت کِنار گیرم
بسیار لابه کردم، گفتا که نیست اِمْکان
گفتم بیا وَفا کُن، وینْ ناز را رَها کُن
شاخی شِکَر سَخا کُن، چه کم شود از آن کان؟
گفتا که من فَنایَم، اَنْدَر کِنارْ نایَم
نَقْشی هَمینِمایَم، از بَهرِ دَرد و دَرمان
گفتم تو را نباید، خود دَفْعْ کَم نیاید
پَنجَهْ بَهانه زایَد از طَبْعَت ای سُخَندان
گفتا زِ سِرِّ یک تو، باور کجا کُنی تو؟
طِفْلیّ و دَرْسَت اَبْجَد، بَرگیر لوح و میخوان
گفتم همین سیاست میکُن، حَلال بادَت
صد گونه دَفْع میدِهْ، میکُش مرا به هِجْران
زود از زبانِ دیگر، صد پاسخِ چو شِکَّر
بَرخوانْد بر من از بَر، گشتم خَراب و سَکْران
بسیار اشک رانْدم، تا دیرْ مَست مانْدم
ناگَهْ بُرون شُد آن شَه، چون جانْ زِ نَقْشِ انسان
داغی بِمانَد حاصل، زان صُحْبَت اَنْدَرین دل
داغی که از لَذیذی، اَرْزَد هزار اِحْسان
فرمود مُشکلاتی، در وِیْ عَجَب عِظاتی
خامُش، در زبانها، آن مینیایَد آسان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
وِیْ اُمَّتان مُقْبِل بر جانْ زَنید، بر جان
حیوانْ عَلَف کَشانَد، غیرِ عَلَف نَدانَد
آن آدمی بُوَد کو جویَد عَقیق و مَرجان
آن باغها بِخُفته، وین باغها شِکُفته
وین قِسْمَتیست رفته، در بارگاهِ سُلطان
جانهاست نارَسیده، در دامها خَزیده
جانهاست بَرپَریده، رَهْ بُرده تا به جانان
جانی زِ شَرحْ اَفْزون، بالایِ چَرخِ گَردون
چُست و لَطیف و موزون، چون مَهْ به بُرجِ میزان
جانی دِگَر چو آتش، تُند و حَرون و سَرکَش
کوتاهْ عُمر و ناخَوش، هَمچون خیالِ شیطان
ای خواجه تو کدامی؟ یا پُخته یا که خامی؟
سَرمَستِ نُقل و جامی؟ یا شَهْسوارِ میدان؟
روزی به سویِ صَحرا، دیدم یکی مُعَلّا
اَنْدَر هوا به بالا، میکرد رَقص و جولان
هر سو از او خُروشی، او ساکِن و خَموشی
سَرسَبز و سَبزپوشی، جانَم بِمانْد حیران
گفتم که در چه شوری؟ کَزْ وَهْمِ خَلْق دوری
تو نورِ نورِ نوری؟ یا آفتابِ تابان؟
گفتا دِلَم تُنُگ شُد، تَنْ نیز هم سَبُک شُد
تا پاگُشاده گشتم، از چارمیخِ اَرکان
گفتم که ای اَمیرَم شادَت کِنار گیرم
بسیار لابه کردم، گفتا که نیست اِمْکان
گفتم بیا وَفا کُن، وینْ ناز را رَها کُن
شاخی شِکَر سَخا کُن، چه کم شود از آن کان؟
گفتا که من فَنایَم، اَنْدَر کِنارْ نایَم
نَقْشی هَمینِمایَم، از بَهرِ دَرد و دَرمان
گفتم تو را نباید، خود دَفْعْ کَم نیاید
پَنجَهْ بَهانه زایَد از طَبْعَت ای سُخَندان
گفتا زِ سِرِّ یک تو، باور کجا کُنی تو؟
طِفْلیّ و دَرْسَت اَبْجَد، بَرگیر لوح و میخوان
گفتم همین سیاست میکُن، حَلال بادَت
صد گونه دَفْع میدِهْ، میکُش مرا به هِجْران
زود از زبانِ دیگر، صد پاسخِ چو شِکَّر
بَرخوانْد بر من از بَر، گشتم خَراب و سَکْران
بسیار اشک رانْدم، تا دیرْ مَست مانْدم
ناگَهْ بُرون شُد آن شَه، چون جانْ زِ نَقْشِ انسان
داغی بِمانَد حاصل، زان صُحْبَت اَنْدَرین دل
داغی که از لَذیذی، اَرْزَد هزار اِحْسان
فرمود مُشکلاتی، در وِیْ عَجَب عِظاتی
خامُش، در زبانها، آن مینیایَد آسان
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.