۳۴۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۵۶

سَر فروکرد از فَلَک آن ماه رویِ سیم تَن
آستین را می‌فَشانَد در اشارت سویِ من

هَمچو چَشمِ کُشتگان، چَشمانِ منْ حیرانِ او
وَزْ شَرابِ عشقِ او، این جانِ من‌ بی‌خویشتن

زیرِ جَعْدِ زُلفِ مُشکَش، صد قیامَت را مُقام
در صَفایِ صَحْنِ رویَش، آفَتِ هر مَرد و زَن

مُرغِ جان اَنْدَر قَفَص می‌کَند پَرّ و بالِ خویش
تا قَفَص را بِشْکَنَد اَنْدَر هوایِ آن شِکَن

از فَلَک آمد هُمایی، بر سَرِ من سایه کرد
من فَغان کردم که دور از پیشِ آن خوبِ خُتَن

در سُخَن آمد هُمایْ و گفت‌ بی‌روزی کسی
کَزْ سعادت می‌گُریزی، ای شَقیِّ مُمْتَحَن

گفتَمَش آخِر حِجابی در میانِ ما و دوست
من جَمالِ دوست خواهم، کوست مَر جان را سَکَن

آن هُمای از بَس تَعَجُّب سویِ آن مَهْ بِنْگَرید
از منْ او دیوانه تر شُد، در جَمالَش مُفْتَتَن

میرْ مَست و خواجهْ مَست و روحْ مَست و جسمْ مَست
از خداوندْ شَمسِ دینْ آن شاهِ تبریز و زَمَن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۵۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۵۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.