۵۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۴۰

ای زِ تو مَهْ پایْ کوبان، وَزْ تو زُهره دَف زَنان
می زنند ای جانِ مَردان، عشقِ ما بر دَفْ، زَنان

نُقلِ هر مَجْلِس شُده‌‌‌‌‌ست این عشقِ ما و حُسنِ تو
شُهرهٔ شهری شُده ما کو چُنین بُد، شُد چُنان

ای به هر هنگامه دامِ عشقِ تو هنگامه گیر
وِیْ چَکیده خونِ ما بر راه، رَه رو را نشان

صد هزاران زَخمْ بر سینه زِ زَخْمِ تیرِ عشق
صد شکارِ خسته و نی تیر پیدا، نی کَمان

روی در دیوار کرده، در غَمِ تو مَرد و زن
زآب و نانِ عشق، رفته اِشْتِهایِ آب و نان

خونِ عاشقْ اشک شُد، وَزْ اشکِ او سَبزه بِرُست
سَبزه‌‌‌ها از عکسِ رویِ چون گُلِ تو گُلْسِتان

ذوقِ عشقَت چون زِ حَد شُد، خَلْقْ آتشْخوار شُد
هَمچو اُشْتُرمُرغْ آتش می‌خورَد در عشقْ جان

هَجْرِ سردِ چون زمَستان، راه‌‌‌ها را بسته بود
در زمینْ مَحْبوس بود اِشْکوفه‌‌‌‌های بوستان

چون که راه ایمِن شُد از دادِ بهاران، آمدند
سَبزه را تیغِ برهنه، غُنچه را در کَفْ سِنان

خیز، بیرون آ به بُستان، کَزْ رَهِ دور آمدند
خیز کَالْقادِم یُزار و رَنْجه شو، مَرکَب بِران

از عَدَم بَستند رَخْت و جانِبِ بَحْر آمدند
آن گَهْ از بَحْر آمدند اَنْدَر هوا تا آسْمان

بُرجْ بُرجِ آسْمان را گشته و پَذْرُفته اند
از هر اِسْتاره بِضاعَت، وآمده تا خاکْدان

آب و آتش زآسمانَش می‌رَسَد هر دَم مَدَد
چند روزی کَنْدرین خاکَند ایشانْ میهمان

خوان‌‌‌ها بر سَر نَسیم و کاس‌‌‌ها بر کَفْ صَبا
با طَبَق پوشی که پوشیده‌‌‌‌‌ست جُز از اَهلِ خوان

می‌رَسند و هر کسی پُرسان که چیست اَنْدَر طَبَق؟
با زبانِ حال می‌گویند با پُرسَندگان

هر کسی گَر مَحْرمَسْتی پَس طَبَقْ پوشیده چیست؟
قوتِ جانْ چون جانْ نَهان و قوتِ تَنْ پیدا چو نان

ذوقِ نان هم گُرْسِنه بیند، نَبیند هیچ سیر
بر دُکانِ نانْبا از نان چه می‌داند دُکان؟

نانْوا گَر گُرْسِنه سْتی، هیچ نان نَفْروختی
گَر بِدانِسْتی صَبا گُل را، نکردی گُل فَشان

هر کِش از معشوقْ ذوقی نیست اِلّا در فُروخت
او نباشد عاشق، او باشد به مَعنی قَلْتَبان

عُذرْ عاشقْ گَر فُروشَد، دان که مَیلِ دِلْبَر است
از ضَرورت، تا نَبَندد دَر به رویَش دِلْسِتان

چون که می‌بیند که مَیلِ دِلْبَر اَنْدَر شُهرگی‌ست
اشک می‌بارَد زِ رَشکِ آن صَنَم از دیدگان

اشکِ او مَر رَشکِ او را ضِدّ و دشمن آمده است
رَشکْ پنهان دارد و اشکَش رَوان و قِصّه خوان

تُخمِ پنهان کردهٔ خود را نِگَر باغ و چَمَن
شَهوتِ پنهانِ خود را بین یکی شخصی دَوان

عینِ پنهان داشتن شُد عِلَّتِ پیدا شدن
بی لِسانی می‌شود بر رَغْمِ ما عینِ لِسان

چند فرزندان به هر اندیشه بعدِ مرگِ خویش
گِردِ جانِ خویش بینی در لَحَد باباکُنان

زاده از اندیشه‌‌‌‌های خوبِ تو وِلْدان و حور
زاده از اندیشه‌‌‌‌های زشتِ تو، دیوِ کَلان

سِرِّ اندیشه‌‌یْ مُهَنْدس، بین شُده قصر و سَرا
سِرِّ تَقدیرِ اَزَل را بین، شُده چندین جهان

واقِفی از سِرِّ خود، از سِرِّ سِر واقِف نه‌یی
سِرِّ سِر هَمچون دل آمد، سِرِّ تو هَمچون زبان

گَر سِرِ تو هست خوب، از سِرِّ سِر ایمِن مَباش
باش ناایمِن که ناایمِن همی‌یابد اَمان

سَربُلندی سَرو و خنده‌‌یْ گُل، نَوایِ عَنْدلیب
میوه‌‌‌‌های گرم رو، سِرِّ دَمِ سَردِ خَزان

بَرگ‌‌‌ها لرزان چه می‌لَرزید، وَقتِ شادی است
دام‌‌‌ها در دانه‌‌‌‌های خوش بُوَد ای باغْبان

ما زِ سَرسَبزی به رویِ زَرد چند اُفْتاده‌ایم
در کَمینِ غَیب بس تیر است پَرّان از کَمان

لاله رُخ اَفْروخته، وَزْ خشم شُد دل سوخته
سُنبُله پُرسود و کَژْگَردن، زِ اندیشه‌‌یْ گِران

آن گُلِ سوری، سِتیزه‌‌یْ گُل، دُکانی باز کرد
رَنگ‌ها آمیخت، اما نیستَش بویی از آن

خوشه‌‌‌ها از سُست پایی رو نَهاده بر زمین
غوره‌اش شیرین شُد آخِر از خِطابِ یَسْجُدان

نرگسِ خیره نِگَر آخِر چه می‌بینی به باغ؟
گفت غَمّازی کُنم، پَس من نگُنجَم در میان

سوسَنا افسوس می‌داری، زبانْ کردی بُرون
یا زبانْ دَرکَش چو ما و یا بِکُن حالی بیان

گفت‌ بی‌گُفتنْ زبانِ ما بَیانِ حالِ ماست
گَرنه پایان راسِخَسْتی، سَبز کِی بودی سَران؟

گفتم ای بیدِ پیاده چون پیاده رُسته‌یی؟
گفت تا لُطفِ تَواضُع گیرم از آبِ رَوان

رنگِ معشوق است سیبِ لَعْل را، طَعْمِ تُرُش
 زان که خوبان را تُرُش بودن بِزیبَد، این بِدان

پس درخت و شاخِ شَفْتالو چرا پَستی نِمود؟
بَهرِ شَفْتالو فَشاندن، پیشِ شَفْتالوسِتان

گفت آری، لیکْ وقتی می‌دَهَد شَفْتالویی
که رَسَد جان از تَنِ عاشقْ زِ ناخُن تا دَهان

ای سپیدار این بُلندی جُسْتَنَت رُسوایی است
چون نه گُل داری، نه میوه، گفت خُامش، هان و هان

گَر گُلَم بودیّ و میوه، هَمچو تو خود بینَمی
فارِغَم از دیدِ خود، بر خودپَرَستانْ دیدبان

نار، آبی را‌ همی‌گفت، این رُخِ زَردت زِ چیست؟
گفت زان دُردانه‌‌‌ها کَنْدَر دَرون داری نَهان

گفت چون دانسته‌‌یی از سِرِّ من؟ گُفتا بِدانْک
می‌نگُنجی در خود و خندان نِمایی نارْدان

نی تو خندانی همیشَه؟ خواهْ خَند و خواهْ نی
وَزْتو خَندان است عالَم، چون جَنانْ اَنْدَر جِنان

لیک آن خندهٔ چون بَرق او راست کو گِریَد چو ابر
ابر اگر گِریان نباشد، بَرقْ ازو نَبْوَد جَهان

خاک را دیدم سیاه و تیره و روشنْ ضَمیر
آبِ روشن آمد از گَردون و کردش اِمْتِحان

آبِ روشن را پَذیرا شُد ضَمیرِ روشنَش
زاد چون فردوس و جَنَّتْ شاخ و کاخِ‌ بی‌کَران

این خیار و خَربُزه در راهِ دور و پایِ سُست
چون پیاده‌‌یْ حاج می‌آیند اَنْدَر کارَوان

بادیه خونْ خوار بینی از عَدَم سویِ وجود
بر خِطابِ کُن همه لَبَّیک گو بَهرِ اَمان

چه پیاده، بلکه خُفته رفته چون اَصْحابِ کَهْف
خُفته پَهْلو بر زمین و رفته تَکْ تا آسْمان

در چُنین مَجْمَع کَدو آمد، رَسَن بازی گرفت
از کِه دید آن؟ زو که دادش آن رَسَن‌‌‌‌های رَسان

این چَمَن‌ها، وین سَمَن، وین میوه‌ها، خود رِزْقِ ماست
آن گیا و خار و گُل، کَنْدَر بیابان است آن

آن نَصیب و میوه و روزیِّ قومی دیگر است
نَفرت و‌ بی‌مَیلیِ ما هست آن را پاسْبان

صد هزاران مور و مار و صد هزاران رِزْق خوار
هر یکی جویَد نَصیبه، هر یکی دارد فَغان

هر دَوا دَرمانِ رَنجی، هر یکی را طالِبی
چون عَقاقیری که نَشْناسَد به غیرِ طِبّ دان

بس گیا کان پیشِ ما زَهر و بر ایشان پایْ زَهر
پیشِ ما خار است و پیشِ اُشْتُرانْ خُرما بُنان

جوز و بادام از درونْ مَغز است و بیرونْ پوست و قِشْر
اَنْدرونِ پوست پَروَرده چو بَیضه‌‌یْ ماکیان

باز خُرما عکسِ آن، بیرون خوش و باطِنْ قُشور
باطِن و ظاهِر تو چون اَنْجیر باش، ای مِهْربان

جَذبهٔ شاخْ آب را از بیخ تا بالا کَشَد
هم چُنان که جَذبه جان را بَرکَشَد‌ بی‌نردبان

غوصه گشت این باد و آبِسْتن شُد آن خاک و درخت
بادها چون گُشْنِ تازی، شاخ‌‌‌ها چون مادیان

می‌رَسَد هر جِنْس مُرغی در بهار از گَرمسیر
هَمچو مِهْمانْ سَرسَری می‌سازد این جا آشیان

صد هزاران غَیب می‌گویند مُرغان در ضَمیر
کان فُلان خواهد، گُذشتن، جایِ او گیرد فُلان

از سُلَیمان نامه‌‌‌ها آورده‌اَند این هُدهُدان
کو زبانِ مُرغ دانی تا شود او تَرجُمان؟

عارفِ مُرغانْست لَکْ لَکْ، لَکْ لَکَش دانی که چیست؟
مُلکُ لَک وَالْاَمْرُلَک وَالْحَمْدُ لَک یا مُسْتَعان

وقتِ یِیْله‌‌یْ روح آمد، قِشْلَقِ تَن را بِهِل
آخِر از مُرغان بیاموزید رَسمِ تُرکْمان

هَمچو مُرغانْ پاسْبانی خویش کُن، تَسْبیح گو
چندگاهی، خود شود تَسْبیحِ تو تَسْبیح خوان

بس کُنم زین بادْ پیمودن، وَلیکِن چاره نیست
زان که کَشتیِّ مُجاهِد، کِی رَوَد‌ بی‌بادبان؟

بادْپیمایی بهار آمد، حَیاتِ عالَمی
بادْپیمایی خَزان آمد، عَذابِ اِنْس و جان

این بهار و باغ بیرون، عکسِ باغِ باطِن است
یک قُراضه‌‌‌‌‌ست این همه عالَم، وَباطِن هست کان

لاجَرَم ما هرچه می‌گوییم اَنْدَر نَظْم، هست
نَزدِ عاشقْ نَقْدِ وَقت و نَزدِ عاقلْ داستان

عقلْ دانایی‌‌‌‌‌ست و نُقلَش نَقل آمد یا قیاس
عشقْ کانِ بینش آمد زآفتابِ کُن فَکان

آفتابی کو مُجَرَّد آمد از بُرجِ حَمَل
آفتابی‌ بی‌نَظیرِ‌ بی‌قَرینِ خوش قِران

آن کِه لاشَرْقیَّةٍ بوده‌‌‌‌‌ست و لاغَرْبیَّةٍ
 زان که شَرق و غرب باشد در زمین و در زمان

آفتابی کو نَسوزد جُز دلِ عُشّاق را
مِهْرِ جان رَه یابَد آن جا، نی رَبیع و مِهْرَ جان

چون که ما را از زمین و از زمانْ بیرون بَرَد
از فَنا ایمِن شویم از جودِ او ما جاودان

این زمین و این زمانْ بَیضه‌‌‌‌‌ست و مُرغی کَنْدروست
مُظْلَم و اِشْکَسته پَر باشد، حَقیر و مُسْتَهان

کُفر و ایمان دان دَرین بَیضه سپید و زَرده را
واصِل و فارق میانْشان بَرْزَخٌ لایَبْغیان

بَیضه را چون زیرِ پَرِّ خویش پَروَرد از کَرَم
کُفر و دین فانی شُد و شُد مُرغِ وَحدتْ پَرفَشان

شَمسِ تبریزی دو عالَم بود‌ بی‌رویَت عَقیم
هر یکی ذَرّه کُنون از آفتابَت تَواَمان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.