۲۹۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۳۳

بَرخیز و صَبوح را بِرَنجان
ای رویِ تو آفتابِ رَخشان

جان‌ها که زِ راهِ نو رَسیدند
بر مایِدِهٔ قدیمْ بِنْشان

جان‌ها که پَرید دوش در خواب
در عالَمِ غَیب شُد پَریشان

هر جان به وَلایتیّ و شهری
آواره شدند، چون غَریبان

مُرغانِ رَمیده را فَراز آر
حُرّاقه بِزَن، صَفیر بَرخوان

هَرچ آوردند از رَه آوَرْد
بی خود کُنِشان و جُمله بِسْتان

زیرا هر گُل که بَرگ دارد
او بَر نَخورَد ازین گُلِستان

عقلی باید زِعقْل بیزار
خوش نیست قَلاوُزی زِحیران

جُغد است قُلاوُز و همه راه
در هر قَدَمی هزار ویران

ای بازِ خدا دَرآ به آواز
از کُنگُره‌‌‌‌های شهرِ سُلطان

این راه بِزَن که اَنْدَرین راه
خُفتْ اُشتُر و مَست شُد شُتُربان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.