۲۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۷

به چشم من همه آفاق پر کاهی نیست
سرم خوشست بحمدالله ار کلاهی نیست

فضای ملک خداوند جایگاه منست
مرا از آن چه که در شهر جایگاهی نیست

به‌ غیر رزق مقدر که می‌خورم شب و روز
مرا ز ملک جهان بهره جز نگاهی نیست

هرآنچه می‌رسد از غیب می‌نهم به حضور
خدای غیب بود حاضر ار گواهی نیست

ورای عالم جانم حواله گاهی هست
گرم ز عامل دیوان حواله‌گاهی نیست

حصار عقل مسخر کنم به همت عشق
که زلف و خال نکویان کم از سپاهی نیست

نصیحتی کنمت هرگز از بلا مگریز
که از بلا به جهان امن‌تر پناهی نیست

به گرد صحبت ‌هر دل بگرد و نکته مگیر
محققست که بی‌خاصیت گیاهی نیست

قبول باطنی دوست تا چه فرماید
که در مخالفت ظاهر اشتباهی نیست

به اختیار نخواهد کسی که زشت شود
چو نیک درنگری زشت را گناهی نیست

نه‌ ز آرزوست هر آنچ آدمی که می‌بیند
ازوست این‌ همه بیداد دادخواهی نیست

میان ما و تو ره ای رفیق بسیارست
میان عاشق و معشوق هیچ راهی نیست

یگانه بار خدایا منم دوگانه‌پرست
تو آگهی که به‌غیر از توام گواهی نیست

دری که بسته نگردد رهی که گم نشود
به‌غیر ملک تو در ملک پادشاهی نیست

نماند جز دل و چشمی اثر ز قاآنی
چو نیک درنگری غیر اشک و آهی نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.