۲۴۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۹۴

به شهرت زد اقبال خلق از تباهی
سپید است نقش نگین از سیاهی

دماغ غرور از فقیران نبالد
کجی نیست سرمایهٔ بی‌کلاهی

گر این است درد سر زر پرستان
همان اجتماع گدایی‌ست شاهی

ندانم خیال دماغ آفرینان
چه دارد درین امتحان‌گاه واهی

ندیده‌ست ازین بحر غیر از فسردن
به چشمی‌ که موج‌ گهر نیست راهی

یقین احتیاج دلایل ندارد
در آب افکند سرمه را چشم ماهی

نخواهی شدن منکر آنچه‌ گفتی
دو لب داده در هر حدیثت گواهی

گر اقبال خورشیدیت اوج گیرد
فروزد چراغ از دم صبحگاهی

به هر جا گشادند مژگان نازت
به چشم بتان خواب شد خوش نگاهی

شنیدم قدم می‌گذاری به چشمم
زمین سبز کرده‌ست مژگان گیاهی

کتان باب مهتاب چیزی ندارد
به هر جا تویی دیگر از من چه خواهی

کرم بسکه ‌گرم امتحانست بیدل
مرا سوخت اندیشهٔ بی‌گناهی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۹۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.