۲۴۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۶۸

ز بسکه‌کرد قصور نگاه مژگانی
به خود شناسی ما ختم شد خدا دانی

شرر گل است خزان و بهار امکانی
ندارد آنهمه فرصت که رنگ گردانی

ز خود بر آمدگان شوکتی دگر دارند
غبار هم به هوا نیست بی‌سلیمانی

به عجز کوش‌ گر از شرم جوهری داری
مباد دعوی کاری کنی که نتوانی

لباس بر تن آزادگان نمی‌زیبد
بس است جوهر شمشیر موج، عریانی

گشاده رویی ارباب دستگاه مخواه
فلک به چین مه نو نهفته پیشانی

فراغ دارد از اسلام و کفر غرهٔ جاه
یکی‌ست سبحه و زنار در سلیمانی

سواد مطلع ما نیست آنقدر روشن
که انتظار نویسی به چشم قربانی

کجاست گرد امیدی که دامنم گیرد
چو صبح می‌دمد از پیکرم خود افشانی

ز ابر گریهٔ دیده گر ایمنی می‌داشت
نمی‌کشید ز مژگان کلاه بارانی

چو خون بسملم ‌از دستگاه شوق مپرس
بهار کرد طواف من از پریشانی

درین هوسکده تا ممکنست بیدل باش
مکار آینه تا حیرتی نرویانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۶۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.