۲۵۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۶۲

چه می‌شدگر نمی‌زد اینقدر رنج نفس هستی
مرا رسوای عالم کرد این شهرت هوس هستی

شرار جسته از سنگ انفعالش چشم می‌پوشد
به این هستی‌که من دارم نمی‌خواهد نفس هستی

گر اقبال هوس را عزتی می‌بود در عالم
قضا از شرم‌ کم می‌بست بر مور و مگس هستی

هوای عافیت صحرای مانوس عدم دارد
نمی‌سازد عزیزان، با مزاج هیچکس هستی

غریب است ازگرفتاران، ‌غم تن پروری خوردن
حذر زبن دانه و آبی‌که دارد در قفس هستی

تو بر جمعیت اسباب مغروری و زبن غافل
که آخر می‌برد در آتشت زین خار و خس هستی

خروش الرحیلی بشنو و از جستجو بگذر
سراغ‌کاروان دارد در آواز جرس هستی

نبودی‌، آمدی و می‌روی جایی که معدومی
زمانی شرم باید داشتن زین پیش و پس هستی

مزاری راکه می‌بینم دل از شوق آب می‌گردد
خوشا جمعیت جاوبد و ذوق بی‌نفس هستی

تظلم در عدم بهر چه می‌برد آدمی بیدل
درین حرمان ‌سرا می‌داشت گر فریادرس هستی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۶۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۶۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.