۴۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۱۳

به غبار این بیابان نه نشان پا نشسته
به بساط ناتوانی همه نقش ما نشسته

سر راه ناامیدی نه مقام انتظار است
دل بینوا ندانم به چه مدعا نشسته

ز هجوم رفتگانم سر و برگ عافیت کو
که صدای پا به‌ گوشم چو هزار پا نشسته

به چه دلخوشی نگریم ز چه خرمی نسوزم
که در انجمن چو شمعم ز همه جدا نشسته

چو حباب عالمی را هوس کلاه‌داری‌ست
به دماغ پوچ مغزان چقدر هوا نشسته

به غرور هستی ای صبح مگذر درین ‌گلستان
که صد آینه به راهت نفس آزما نشسته

ره ناله نیست آسان به خیال قطع‌ کردن
که نی از گره درین ره به هزار جا نشسته

به سجود آن دو ابرو نه من وتو سر به خاکیم
به عروج آسمان هم مه نو دو تا نشسته

گل زخم ناوک او چقدر بهار دارد
که چو حلقه بر در دل همه دلگشا نشسته

چو به‌کام نیست دنیا چه زنیم لاف ترکش
نتوان نشاند دامن به غبار نانشسته

مکش ای سپهر زحمت به تسلی مزاجم
که به صد تحیر اینجا نگهی ز پا نشسته

چه تأملست بیدل پر شوق برفشانیم
که غبارها درین ره به امید ما نشسته
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۱۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.