۴۱۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۴۴

مرا در دل‌ هَمی‌آید که من دل را کُنم قُربان
نباید بَددلی کردن بِبایَد کردن این فرمان

دلِ من می‌نیارامَد که من با دلْ بیارامَم
بِبایَد کرد تَرکِ دل نباید خَصْم شُد با جان

زِهی میدانْ زِهی مَردان همه در مرگِ خود شادان
سَرِ خود گویْ باید کرد وان گَه رفت در میدان

زِهی سِرِّ دلِ عاشق قَضایِ سَر شده او را
خُنُک این سِر خُنُک آن سَر که دارد این چُنین جولان

اگر جانْباز و عَیّاری وَگَر در خونِ خود یاری
پَسِ گَردن چه می‌خاری؟ چه می‌تَرسی چو تَرسایان؟

اگر مَجُنونِ زنجیری سَرِ زنجیر می‌گیری
وَگَر از شیر زادَسْتی چه‌یی چون گُربه در اَنْبان؟

مرا گفت آن جِگَرخواره که مِهْمانِ تواَم امشب
جِگَر در سیخ کَش ای دل کَبابی کُن پِیِ مِهْمان

کَباب است و شَراب امشب حَرام و کُفرْ خواب امشب
که امشب هَمچو چَتْر آمد نَهان در چَتْرِ شبْ سُلطان

رَبابی چَشمْ بَربَسته رَباب و زَخْمه بر دَسته
کَمانچه رانده آهسته مرا از خوابِ او اَفْغان

کَشاکَش‌هاست در جانَم کَشَنده کیست؟ می‌دانم
دَمی خواهم بیاسایم وَلیکِن نیستم امکان

به هر روزَمْ جُنون آرَد دِگَر بازی بُرون آرَد
که من بازیچه اویَم زِ بازی‌های او حیران

چو جامَمْ گَهْ بِگَردانَد چو ساغَرْ گَهْ بِریزَد خون
چو خَمْرَمْ گَهْ بِجوشانَد چو مَستَم گَهْ کُند ویران

گَهی صِرفَمْ بِنوشانَد چو چَنگَم درخروشانَد
به شامَمْ می‌بپوشانَد به صُبحَم می‌کُند یَقْظان

گَر این از شَمس تبریز است زِهی بَنده نَوازی‌ها
وَگَر از دورِ گَردون است زِهی دور و زِهی دوران
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۴۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.