۲۲۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۳۶

آه‌با مقصدتسلیم‌نپیوستم‌من
نقش پا گشتم و در راه تو ننشستم من

نسبت سلسلهٔ ریشهٔ تاکم خون‌ کرد
پا به‌ گل داشتم و آبله‌ها بستم من

خاصهٔ غیرت عشق است زدن شیشه به سنگ
هر که ساغر کشد از دست تو بد مستم من

نیست‌ گل بی‌خبر از عالم نیرنگ بهار
تو اگر جلوه کنی آینه در دستم من

زیر پا آبله را مانع بالیدن نیست
هست اقبال بلندم که سر پستم من

خدمت پیکر خم مغتنم فرصتهاست
نفسی چند کنون ماهی این شستم من

مفت آرام غبار است سجود در عجز
چرخ نتوان شدن از خاک اگر جستم من

غیر تسلیم رهایی چه خیال‌ست اینجا
وهم جرأت قفسی بودکه نشکستم من

دل‌گمگشته‌که در سینه سپندیها داشت
گرهی بود ندانم به‌کجا بستم من

همچو عنقا خجل از تهمت نامم مکنید
درکجایم بنمایید اگر هستم من

نیستی شیخ‌که نفرت رسد از رندانت
تو خمار از چه‌کشی بیدل اگر مستم من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۳۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.