۲۲۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۱۸

زین شکر که تا کوی تو شد راهبر من
چون آبله در پای من افتاد سرمن

مینای سرشکم می سودای که دارد
عمری‌ست پری می‌چکد از چشم تر من

چون سبحه و زنار گسستن چه خیال است
بر ریشه تنیده‌ست هجوم ثمر من

ناموس دلم درگرهٔ ضبط نفسهاست
اشک است‌ گر از رشته برآید گهر من

آیینهٔ تحقیق شکستم چه توان‌ کرد
در زلف تو آشفت چو مژگان نظر من

چینی به سفیدی نکشد ظلمت مویش
شامم شبخون بود که زد بر سحر من

تا جوهر آیینه‌ام از پرده برون ریخت
عیب همه‌ کس‌ گشت نهان در هنر من

خرسندی طبع از همه اقبال بلند است
چون می ز دماغی‌ست فلک پی سپر من

عریانی‌ام آیینهٔ تحقیق ندارد
رنگ تو مگر جامه برآرد زبر من

من خود به‌خیالش خبر از خویش ندارم
تا در چه خیالست ز من بیخبر من

گفتند به دلدار که دارد غم عشقت‌؟
فرمود همان بیدل بی پا و سر من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.