۲۴۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۹۴

بسته‌ام چشم امید از الفت اهل جهان
کرده‌ام پیدا چوگوهر در دل دریا کران

بسکه پستی درکمین دارد بنای اعتبار
بعد ازبن دیوارها بی‌سایه خواهد شد عیان

ازتجمل سفله را ساز بزرگی مشکل‌ست
خاک ‌از سامان بالیدن نگردد آسمان

ای تمنایت خیال اندیش تصویر محال
صید خودکن دیگر از عنقا چه می‌جوبی نشان

نارسایی جادهٔ سر منزل جمعیت است
از شکست بال می‌بالد حضور آشیان

جز تحیر از جنون ما سیه بختان مپرس
حلقهٔ زنجیر گیسو بر نمی‌دارد فغان

عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتیاز
کرده‌اند آیینه و شبنم به حیرت امتحان

رفتگان یا رب چه سامان داشتند از درد و داغ
کاین زمانم می‌دهد آتش سراغ کاروان

عیشها دارد عدم فرسایی اجزای من
جوش مهتابست هر جا پنبه شد تار کتان

کوشش‌گردون علاج بی بریهایم نکرد
مشکلست از سرو‌ ،‌گل چیدن بسعی باغبان

در فضای دل مقام عزت و خواری یکی‌ست
نیست صدر خانهٔ آیینه غیر از آستان

بی‌رواجیهای عرض احتیاجم داغ کرد
آبرو چندانکه می‌ربزم نمی‌گردد روان

صبح این هنگامه‌ای از سیر خود غافل مباش
یکنفس پیدایی‌ات از عالمی دارد نشان

چشم اورا نیست بیدل سیری از خون ریختن
جام می از باده پیمایی نگردد سرگران
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۹۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.