۲۵۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۶۵

عمرها شد عرق از هستی مبهم داریم
چون سحر در نفس آیینهٔ شبنم داریم

قدردان چمن عافیت خویش نه‌ایم
چه توان‌ کرد نصیب از گل آدم داریم

یک نفس آینهٔ انس نپرداخت نفس
فهم‌ کن اینهمه بهر چه ز خود رم داریم

کم و بیش آنچه‌کسی داشت رهاکرد و گذشت
فرض ‌کردیم کزین داشته ما هم داریم

زندگی پردهٔ سحر است چه باید کردن
عشرت هر دو جهان زین دو نفس غم داریم

نگسست از دل ما حسرت ایام وصال
دامن رفته ز دستی‌ست‌ که محکم داریم

با همه ذوق طلب طاقت دیدار کراست
این هوس به ‌که بر آیینه مسلم داریم

غیرتسلیم ز ما هیچ نمی‌آید راست
پا و سر چون خط پرگار به یک خم داریم

گر فضولی نشود ممتحن بست و گشاد
گنجها برکف دستی است‌ که بر هم داریم

عذر احباب تلافیگر آزار مباد
کوشش زخم به سامان چه مرهم داریم

با همه ربط وفاق این چه دل افشاریهاست
سبحه سان پا به سر آبله‌ای هم داریم

شکر هم بیدل از آثار نفاق است اینجا
الفت‌، آنگه گله‌؟ پیداست حیا کم داریم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۶۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۶۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.