۳۰۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۱۸

با عشق نه نامیست نه ننگم‌ که برآیم
از خانه دگر با که بجنگم‌که بر آیم

در عرصهٔ توفیق چو تیغ‌ کف نامرد
نگرفت ‌نیام آن همه تنگم‌ که برآیم

رسوایی موهوم‌ گریبان در ننگست
زین بحر نه ماهی نه نهنگم‌ که برآیم

خلقی به عدم آینه‌پرداز خیال است
من زان گل نشکفته چه رنگم‌ که برآیم

بی‌همتی از تهمت پستی نتوان رست
زلف تو دهد دست به چنگم‌ که برآیم

مردان ز غم سختی ایام گذشتند
من نیز بر این‌ کوه پلنگم‌ که بر آیم

یکبار ز دل چون نفسم نیست‌ گذشتن
تا چند خورم خون و بلنگم‌ که برآیم

در قید جسد خون شدم از پیروی عقل
نامرد نیاموخت شلنگم‌ که بر آیم

پرواز دگر زین قفسم نیست میسر
راهی بگشاید پر رنگم‌ که بر آیم

کم همتی فرصت ازین عرصهٔ دلگیر
چندان نپسندید درنگم‌ که بر آیم

در آینه خون می‌خورم از لنگر تمثال
ترسم زند این خانه به سنگم‌ که برآیم

از کلفت اسباب رهایی چه خیالست
بیدل به فشار دل تنگم‌ که بر آیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.