۲۴۴ بار خوانده شده
دو روزی گو به خون گل کرده باشد چشم نمناکم
تری تا گم شد از خاکم ز هر آلودگی پاکم
گزند هستی باطل علاجی نیست جز مرگش
ز بیتاثیری اقبال سم گل کرده تریاکم
هوا تازی به خاک ذلتم پامال میدارد
اگر سویگریبان روکنم سرکوب افلاکم
ز صد مستی قناعت کردهام با یاد مژگانی
دماغگردن مینا بلند است از رگ تاکم
مزار کشتهٔ تیغ تبسم عالمی دارد
سحر خندد غباری هم اگر برخیزد از خاکم
پرافشان میروم چون صبح ممکن نیست آزادی
چه سازم ار قفس فرسودههای سینهٔ چاکم
ز بیدندانی ایام پیری نعمتم این بس
که فارغ دارد از فکر و خیال رنج مسواکم
طلسمی بستهام چول شمع کو خلوت کجا محفل
ز رویم رنگ اگر شویند هستی تا عدم پاکم
کمند کس حریف صید آزادم نمیگردد
املها رشته درگردن کم است از سعی فتراکم
اگر رنگم پرافشانم اگر بومست جولانم
به هر صورت فضولی دستگاه طبع بیباکم
نمیسوزم نفس بیهوده در تدبیر جمعیت
دم فرصتکسل دارم منش ناچار دلاکم
به حرف و صوت این محمل ندارم نسبتی بیدل
خموشیکردهام روشن چراغ کنج ادراکم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
تری تا گم شد از خاکم ز هر آلودگی پاکم
گزند هستی باطل علاجی نیست جز مرگش
ز بیتاثیری اقبال سم گل کرده تریاکم
هوا تازی به خاک ذلتم پامال میدارد
اگر سویگریبان روکنم سرکوب افلاکم
ز صد مستی قناعت کردهام با یاد مژگانی
دماغگردن مینا بلند است از رگ تاکم
مزار کشتهٔ تیغ تبسم عالمی دارد
سحر خندد غباری هم اگر برخیزد از خاکم
پرافشان میروم چون صبح ممکن نیست آزادی
چه سازم ار قفس فرسودههای سینهٔ چاکم
ز بیدندانی ایام پیری نعمتم این بس
که فارغ دارد از فکر و خیال رنج مسواکم
طلسمی بستهام چول شمع کو خلوت کجا محفل
ز رویم رنگ اگر شویند هستی تا عدم پاکم
کمند کس حریف صید آزادم نمیگردد
املها رشته درگردن کم است از سعی فتراکم
اگر رنگم پرافشانم اگر بومست جولانم
به هر صورت فضولی دستگاه طبع بیباکم
نمیسوزم نفس بیهوده در تدبیر جمعیت
دم فرصتکسل دارم منش ناچار دلاکم
به حرف و صوت این محمل ندارم نسبتی بیدل
خموشیکردهام روشن چراغ کنج ادراکم
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.