۲۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۵۴

نگه واری بس است از جیب عبرت سر برآوردم
شرار بی‌دماغ آخر ندارد پر زدن هر دم

گریبان می‌درم چون صبح و برمی‌آیم از مستی
چه سازم نعل در آتش ز افسون دم سردم

چه سودا در سر مجنون دماغم آشیان دارد
که چون ابر آب‌گردیدن ببرد آشفتن‌گردم

غبارم توأم آشفتن آن طره می‌بالد
همه‌گر در عدم باشم نخواهی یافتن فردم

تو سیر زعفران داری و من می‌کاهم از حسرت
زمانی هم بخند ای بی‌مروت بر رخ زردم

ندارم گر تلاش منصب اقبال معذورم
به خاک آسودهٔ بخت سیاهم سایه پروردم

جهانی می‌گذشت آوارهٔ وحشت خرامیها
در مژگان فراهم کردم و در خانه آوردم

جنون بر غفلت بیکاری من رحم‌ کرد آخر
گریبان‌ گر به‌ دست من نمی‌آمد چه می‌کردم

چو شمعم غیرت نامحرمیهاکاش بگدازد
که من هرچند سر در جیب می‌تازم برون‌گردم

من بیدل نی‌ام آیینه لیک از ساده لوحیها‌
به خوبان نسبتی دارم‌ که باید گفت بیدردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۵۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.