۲۴۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۳۴

چون آینه چندان به برش تنگ گرفتم
کز خویش برون آمدم و رنگ گرفتم

نامی که ندارم هوس نقش نگین داشت
دامان خیالی به ته سنگ‌ گرفتم

عجز طلبم گشت عنان تاب نگاهش
ره بر رم آهو ز تک لنگ گرفتم

چون غنچه شبم لخت دلی در نظر آمد
دامان تو پنداشتم و تنگ گرفتم

خلقی در ناموس زد و داغ جنون برد
من نیزگرفتم‌که ره ننگ‌گرفتم

خجلت‌کش خودسازی‌ام از خودشکنیها
نگشوده در صلح و ره جنگ‌ گرفتم

گر چرخ نسنجید به میزان وقارم
من نیز به همت‌ کم این سنگ‌ گرفتم

در ترک تعلق چقدر ناز و غنا بود
بر هر چه هوس پای زد اورنگ‌ گرفتم

تاگرم‌کنم بستر امنی‌که ندارم
چون صبح نفس زیر پررنگ‌گرفتم

بیدل نفس آخر ورق آینه‌ گرداند
سیلی به تجرد زدم و رنگ‌ گرفتم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۳۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.