۲۶۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۷۵۱

ای دلت صیاد راز، از لب مده بیرون نفس
کز خموشی رشته می‌بندد به صد مضمون نفس

با خیال از حسن محجوب تو نتوان ساختن
حیرتم در دل مگر آیینه دزدد چون نفس

چشم ‌مخمور تو هر جا سرخوش ‌دور حیاست
نشئه خون ‌کرده‌ست در رنگ می ‌گلگون نفس

طبع دانا را خموشی به‌ که ‌گوهر در محیط
از حبابی بیش نبود گر دهد بیرون نفس

تا ز خودداری برون آیی طریق درد گیر
چون رسد در کوچهٔ نی می‌شود محزون نفس

ساز هستی اقتضای دوری تحقیق داشت
موج را آخر برآورد از دل جیحون نفس

لاف عزت تا کجا بر باد اقبالت دهد
ای سحر زین بیش نتوان برد بر گردون نفس

جز به زیر خاک آواز کرم نتوان شنید
اغنیا از بسکه دزدیدند چون قارون نفس

زندگی پر وحشی است ای بیخبر هشیار باش
بهر تسخیر هوا تا کی‌ کند افسون نفس

دل مقامی نیست‌ کانجا لنگر اندازد کسی
از خیال خانهٔ آیینه بگذر چون نفس

درد انشا می‌کند کسب کمال عاجزان
مصرع آهی‌ست بیدل‌ گر شود موزون نفس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.