۳۲۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۹۰

سجدهٔ خاک درت هرکه تمنایش بود
هر کجا سود قدم بر سر من پایش بود

علم همت عشاق نگونی نکشد
خاکشان پی سپر قامت رعنایش بود

موج را هرزه‌دویها ز گهر دور انداخت
آبرو در قدم آبله‌فرسایش بود

دل تغافل زد از آگاهی و ما آب شدیم
انفعال همه کس شوخی تنهایش بود

وصل حسنی به رخش آب زد آیینهٔ شرم
وضع آغوش تو صفر عرق افزایش بود

داغ شد حیرت و زان جلوه به رنگی نرسید
چه توان‌کرد پس پرده تماشایش بود

عمر چون شهرت عنقا به غم شبهه‌گذشت
کس نشد محرم اسمی که مسمایش بود

آه یک داغ پیامی به دل ما نرساند
قاصد شمع به مطلب همه اعضایش بود

دوری مقصد یی باختهٔ یکدگربم
هرکه دی محو شد امروزتو فردایش بود

کردم از هرکه درس خانه سراغ تحقیق
گفت از آمدنت پیش همین جایش بود

بیدل از بزم هوس سیر ندامت‌کردیم
سودن دست بهم قلقل مینایش بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۸۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.