۲۹۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۸۲

عیش ما کم نیست گر اشکی به چشم تر بود
شوق سرشارست تا این باده در ساغر بود

نکهت گل‌، دام اگر دارد همان برگ گل است
رهزن پرواز مشتاق تو بال و پر بود

با غبار فقر سازد هر کجا روشن دلی است
چهرهٔ آیینه‌ها را غازه خاکستر بود

آنقدر رفعت ندارد پایهٔ ارباب قال
واعظان را اوج عزت تا سر منبر بود

روشناس هستی ازآیینهٔ اشکیم و بس
نیستی جوشد ز شبنم‌ گر نه چشم‌ تر بود

ره ندارد سرکشی در طینت صاحبدلان
می‌زند موج رضا آبی‌ که در گوهر بود

این زمین و آسمان هنگامهٔ شور است و بس
گر بود آسودگی‌، در عالم دیگر بود

عاشقان پر بی‌کس‌اند، از درد نومیدی مپرس
حلقه را از شوخ‌چشمی‌، جا برون در بود

هستی ما را تفاوت از عدم جستن خطاست
سایه آخر تا چه مقدار از زمین برتر بود

خدمت دل‌ها کن اینجا کفر و دین منظور نیست
آینه ازهرکه باشد مفت روشنگر بود

هر که را بیدل به گنج نشئهٔ معنی رهی‌ست
هر رگ تاکی به چشمش رشتهٔ‌گوهر بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۸۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۸۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.