۳۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۲۱

هرکس به روز نیک مرا غمگسار شد
در روز بد مرا دژم روزگار شد

ساقی توئی و ساده دلی بین که شیخ شهر
باور نمی کند که ملک میگسار شد

بنمای رخ که چهره نمی داند از نقاب
چشمی که مست گریهٔ بی اختیار شد

بی ذوق در طریق عمل کامل اوفتاد
زد تکیه بر قناعت و امیدوار شد

بعد از هزار جام قدح نوش، ذوق را
عادت به درد سر شد و دفع خمار شد

حسن از عمل نتیجهٔ شرم است و بازگشت
نی هر که خون چکاند ز رخ شرمسار شد

جز با گریستن مژه ای در جهان نبود
آن هم ز حرص مردم دیدهٔ ما ناگوار شد

هر چند دست و پا زدم، آشفته تر شدم
ساکن شدم در میانهٔ دریاکنار شد

عرفی بسی ملاف که بر چرخ تاختم
مردی کنون بتاز که بختی سوار شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.