۳۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۴

از پی صید دگر، تا بجهاندی سمند
ذوق رهایی نیافت، آهوی سر درکمند

در ره عشق ای بلا، مهلت گامی بس است
جان سلامت روی، باد فدای گزند

رو که ستم می کند، بر من آرام دوست
دل که فراغش مباد، سینه که بر ما درند

مانده طبیب اجل، عاجز و حیرت زده
همنفس ساده لوح، گو که بسوزد سپند

دوش که طاعتکده، مجمع بیگانه بود
رخصت جامی نداد، محتسب بالوند

تا دلم از جام قرب، یافته کیفیتی
ننگ خمار منست، نشأء عشق بلند

تا به حریم وصال، هم نفس عرفی است
خون لبم می چکد، عاقبت از زهرخند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.