۳۰۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۰

هر که حرصش گام زد، کامش روا هرگز نشد
هر که سلطان قناعت شد، گدا هرگز نشد

کام جانم درمیان آب و آتش حاضر است
هر که با همت برآید بینوا هرگز نشد

بندهٔ تمکین دل گردم که در راه وفا
سیل غم هر چند افزون شد، ز جا هرگز نشد

نی همین دل یافتست از کعبهٔ عشقت صفا
هر چه در این چشمه شستم بی صفا هرگز نشد

هرگزت در دل نیاید کاین پریشان روزگار
شرمسار از یک نگاه آشنا هرگز نشد

بس که این درد از من و دل دشمن آسایش است
صد مرض به گشت مجنون را ، شفا هرگز نشد

در هوای پارسایی، عرفی از هر معصیت
گشت صد ره تایب، اما پارسا هرگز نشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.