۳۱۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۵

ذوق در خاک تپیدن اگر از دل برود
تا ابد کشته ی زار از پی قاتل برود

به وداعی که مرا می بری ای دل بگذار
که بمیرم من و جان از پی محمل برود

بحر عشق است و به هر گام هزاران گرداب
این نه بحریست کزو کشته به ساحل برود

گر بمیرم بنما چهره به من روز وصال
حسرت روی تو حیف است که از دل برود

چاره ی کار به تدبیر نیامد، هیهات
کو رسولی که بر جادوی بابل برود

آید انگشت گزان روز جزا در محشر
آن که ابله به جهان آید و عاقل برود

تا به زانو به گل از گریه فرو شد عرفی
ور چنین گریه کند تا مژه در گل برود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.