۳۶۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۰

غمزه خونریز و عشوه در پی جان
چون توان برد دین ودل ز میان

چند از حسرت سراپایت
بی‌سر و پا شویم و بی دل و جان

چند گیرم ز غم به دندان دست
آه از دست آن لب و دندان

سرو آزاد جان از ین غم داد
که گرفتار توست پیر و جوان

آنچنان شد غمش گریبان گیر
که گریبـٰان ندانم از دامان

روز وصل تو میروم از هوش
شب مهتاب، وای بر کتّان

دوست هر چند دشمن است با ما
ما بدو دوستیم از دل و جان

نکند در دلت اثر آهم
چکند باد با دل سندان

کاش درد دلم فزون نکنی
چون به دردم نمیشوی درمان

گر به عهدت زبون شویم چه باک
سد اسکندریم در پیمان

سر شوریدهٔ رضی است مگر
که چو گوئی فتاده در میدان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.