۳۷۴ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۹ - ‌در ستایش ولیعهد مغفور عباس شاه طاب‌الله ثراه می‌فرماید

الحمدکه از تربیت مهر درخشان
از لاله و گل‌ گشت چمن‌ کوه بدخشان

صحرای ختن شد چمن از سبزهٔ بویا
کهسار یمن شد دمن از لالهٔ نعمان

هامون ز ریاحین چو یکی طبلهٔ عنبر
بستان ز شقایق چو یکی حقهٔ مرجان

از باد سحر راغ دم عیسی مریم
از شاخ شجر باغ ‌کف موسی عمران

سرو سهی از باد بهاری متمایل
چون از اثر نشوهٔ می قامت جانان

از برگ سمن طرف چمن معدن الماس
از ابر سیه روی فلک چشمهٔ قطران

بر سرو سهی نغمه‌سرا مرغ شباهنگ
آنگونه‌که داود بر اورنگ سلیمان

در چنگ بت ساده بط باده توگویی
این لعل بدخشان بود آن ماه درخشان

از ماهرخان تا سپری ساحت گلشن
از سروقدان تا نگری عرصهٔ بستان

آن‌یک چو سپهری بود آکنده به انجم
این ‌یک چو بهشتی بود آموده به غلمان

سختم عجب آید که چرا شاخ شکوفه
نارسته دمد موی سپیدش ز زنخدان

پیریش همانا همه زانست‌که چون من
هیچش نبود بار به درگاه جهانبان

دارای جوان‌بخت ولیعهدکه در مهد
بر دولت اوکودک یک‌روزه ثناخوان

شاهی‌که برد خنجر او حنجر ضیغم
ماهی که درد دهرهٔ او زهرهٔ ثعبان

بر کوههٔ رهوار پلنگست به بربر
در پهنه پیکار نهنگست به عمان

ترکی ز کلاه سیهش چرخ مدور
تاری ز لباس حشمش مهر فروزان

جودیست مجسم چوکند جای بر اورنگ
فتحیست مصور چو نهد پای به یکران

ای دست تو درگاه عطا ابر به بهمن
ای تیغ تو هنگام وغا برق به نیسان

در جسم‌گرنمایه دل راد توگویی
درکوه احد بحر محیط آمده پنهان

کوهی تو ولی‌کوه نپوشد چو تو جوش
بحری تو ولی بحر نبندد چو تو خفتان

شاها نکند زلزله باکوه دماوند
کاری‌ که تو امسال نمودی به خراسان

فغفور به صد سال‌ گرفتن نتواند
ملکی‌که به شش ماه‌ گرفتی چو خور آسان

هر تن که نبرد تو شنیدست و ندیدست
درطع‌و شکرخنده‌که‌هست ‌این همه بهتان

آری چکند فطرتش آن‌گنج ندارد
کاین رزم‌کشن را شمرد درخور امکان

قومی‌ که به چنگ اندرشان سنگ سیه موم
اینک همه در جنگ تو چون موم به فرمان

این بوم همان بوم‌ که خشتش همه زوبین
این مرز همان مرز که خارش همه پیکان

از عدل تو آن‌ کان یمن‌ گشته ز لاله
از داد تو این دشت ختن‌گشته ز ریحان

این‌ دشت همان‌دشت ‌که‌بر ساحت‌او چرخ
یک روز نشد رهسپر الا که هراسان

از فر تو امسال چنان‌گشته‌که در وی
هر روزکند مهر چو آهوبره جولان

این خیل همان خیل‌که دلشان همه فولاد
این فوج همان فوج‌ که تنشان همه سندان

اینکه همه از عجز رخ آورده به درگاه
اینکه همه از شرم سرافکنده به ‌دامان

از ایمنی اینک همه را عزم تفرج
از خوشدلی ایدون همه را رای‌ گلستان

این عرصه ‌همان‌ عرصهٔ ‌خونخوار که ‌خوردی
از طفل دبستانش قفا رستم دستان

میران جوان بخت‌کهن‌سال وی اینک
درکاخ تو منقادتر از طفل دبستان

این خلق همان خلق خشن‌پوش که گفتی
تنشان همه قیرست و بدنشان همه قطران

از جود تو اینک همه در قاقم و سنجاب
از فر تو ایدون همه در توزی وکتان

ای شاه شنیدم ‌که یکی پشهٔ لاغر
کرد از ستم باد شکایت به سلیمان

جمشید به احضار صبا کرد اشارت
باد آمد و شد پشه به یکبار گریزان

اکنون تو سلیمانی و من پشه فلک باد
بادی‌ که ‌کم از پشه برش پیل ‌گرانجان

چون پشه من افغان‌کنم ازکشمکش چرخ
او بادصفت راندم از درگه سلطان

گر عرض مرام است همین نکته تمامست
شایان نبود طول سخن نزد سخن دان

تا تقویت روح دهد راح مروّق
تا تربیت خاک کند باد بهاران

از همت تو تقویت ملت احمد
از شوکت تو تربیت دولت ایران

احباب تو چون برق همه‌روزه به خنده
اعدای تو چون رعد همه‌ساله در افغان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۸ - و لی فی‌المدیحه
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۰ - در ستایش یکی از سرداران ولیعهد مبرور فرماید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.