۳۰۵ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴ - ‌در ستایش شاهزاده رضوان آرامگاه فریدون میرزا طاب ثراه گوید

ای زلف نگار ای حبشی‌زادهٔ شبرنگ
ای‌ اصل تو از نو به و ای نسل تو از زنگ

ای مادر اهریمن و ای خواهر عفریت
ای دایهٔ پتیاره و ای مایهٔ نیرنگ

ریحان مگرت بوده پدر غالیه مادر
کت مانده به میراث از آن بوی و ازین رنگ

جادوی سیه‌کاری و جاسوس شب تار
دربان رخ یاری و درمان دل تنگ

یک حلقه پریشانی و یک سلسله شیدا
یک ‌گله پرستویی و یک بادیه سارنگ

یک مملکت آشوبی و یک معرکه غوغا
یک طایفه ریحانی و یک قافله شبرنگ

میلاد تو در بربر و میعاد تو در روم
جولان تو در خلخ و میدان تو در گنگ

از تخمهٔ ریحانی و از دودهٔ سنبل
همشیرهٔ قطرانی و نوباوهٔ ارژنگ

اسپهبد زنگی و ولیعهد نجاشی
دارندهٔ چینی و طرازندهٔ ارتنگ

تاری ز تو وز نافهٔ تاتار دوصد تار
بویی ز تو و سنبل خودروی دوصد تنگ

چون دام همه پیچی و چون خام همه چین
چون دیو همه ریوی و چون زاغ همه رنگ

با عود پسر عمی و با مشک برادر
با غالیه‌همرنگی و با سلسله همسنگ

جادوی رسن‌سازی و هندوی رسن‌باز
دیوان را سالاری و دزدان را سرهنگ

آویخته با ماهی و آمیخته با گل
سوداگر سودانی و همسایهٔ افرنگ

هم سرکشی ای زلف سیه هم متواضع
با نخوت ‌گلچهری و با لابهٔ اورنگ

صوفی صفتی ساخته از کبر و تواضع
باطن همه نیرنگی و ظاهر همه بیرنگ

بر ماه سراپرده زدستی مگر از عجب
خواهی‌ که چو نمرود به معبود کنی جنگ

حامی تو به نفرین پدرگشته سیه‌روی
تا حشر نگونساری از آلایش این رنگ

حلق دل خلقیت به هر حلقه‌ گرفتار
چون طایر پر ریخته ‌کاویخته از چنگ

آیینهٔ رخسار نگار از تو صفا یافت
با آنکه سیه‌روی شود آینه از زنگ

اندام مهم نخل بلندست و تو عرجون
بالای بتم تاک ستاکست و تو پاشنگ

زنگی بچه فرهنگ و ادب هیچ نداند
چون شد که تو نهمار ادب گشتی و فرهنگ

صبر دل عشاق همی سنجی ازیراک
چون‌ کفهٔ میزان ز دو سو بینمت آونگ

بالا زده‌یی ساق چو زاهد که ز وسواس
دامان ز پس و پیش بگیرد به سر چنگ

یا چون دو غلام حبشی ‌کز پی ‌کشتی
سرپاچه بمالند و برند از دو سو آهنگ

از مردمک دیده اگر دوده نساید
نقاش نیارد که زند نقش تو بیرنگ

ما دردسر عشق تو داریم اگرچه
آسوده شود دردسر خلق ز شبرنگ

چون چنگ نکیسایی و هر موی تو از تو
آویخته چون تار بریشم ز بر چنگ

ای‌ طرفه‌ که نالان دل من در تو شب و روز
چون‌ زیر و بم چنگ‌ کشد هر نفس آهنگ

میزان رخ یاری و درکفهٔ تارت
صد تبت و تاتار نسنجند به جو سنگ

تقویم مه رویی و آویخته مویت
چون خط جداول به رصد نامهٔ جیسنگ‌

مانا که دل و جسم منت عاریه دادند
تاب و گره و عقده و پیچ و شکن و گنگ

تابد رخ یار از تو چو خورشید ز روزن
یا از شکن زلف شب تیره شباهنگ

یا تافته شمعی ز بر تافته فانوس
یا ساخته تاجی ز یکی سوخته اورنگ

یا برگ ‌گل از غالیه یا نور ز سایه
یا مشتری از پنجره یا ماه ز پاچنگ

یا طینت دینی‌ که برو حلقه زند کفر
یاگوهر فخری‌که برو پرده‌کشد ننگ

مانی به غرابی‌ که بود جفت حواصل
یا بچهٔ زاغی‌که به شهباز زند چنگ

یا هندوی عریان‌ که نشیند به دو زانو
از بهر ریاضت ز بر بتکدهٔ‌ گنگ

یا زنگی حیران ‌که نشیند بر مهتاب
یک دست به پیشانی و یک دست به آرنگ

یا طفل سبق‌خوان ‌که بر پیر معلم
گردد گه تعلیم گهی راست گهی چنگ

یا عود قماری ز بر مجمر سیمین
یا مشک تتاری ز بر لالهٔ خود رنگ

یاگرد سپاه شه ‌گیتی ‌که ‌گه ‌کین
بر چهرهٔ خود پرده‌کشد تا دو سه فرسنگ

شهزاده فریدون ملک باذل عادل
کش بارخدا بر دو جهان‌ کرده‌ کنارنگ

دیوان ادب فرد کرم دفتر دانش
اکسیر خرد جوهر جان عنصر فرهنگ

تعویذ زمان حرز امان جوشن ایمان
اکلیل سخا تاج سخن افسر اورنگ

ای‌کز اثر عدل تو در موسم‌گرما
از شهپر شهباز کند مروحه تورنگ

آسایش ملک تو رسیدست به جایی
کز بأ‌س تو در قافله افغان نکند زنگ

آمال ببالد چو تو بر تخت بری رخت
آجال بنالد چو تو بر رخش‌ کشی تنگ

چون‌ قلب ‌همه‌ روحی چون ‌روح‌ همه ‌عقل
چون‌ عقل‌ همه‌ هوشی و چون‌ هوش همه سنگ

با صولت کاموسی و با دولت کاووس
با شوکت جمشیدی و با حشمت هوشنگ

گرکودک بخت توکند میل ترازو
نه گنبد گردون سزدش ‌کفه ی نارنگ

آسیمه شود چرخ چو خنگ توکند خوی
دیوانه شود عقل چوکوس توکشد غنگ

درکاخ تو بر ابروی حاجب نبود چین
در قصر تو بر حاجب دربان نفتد زنگ

وین طرفه ‌که ‌گر حاجب ‌کاخ تو شود پیر
از چهرهٔ او جود تو بیرون برد آژنگ

از جوهر رای توکس ار آینه سازد
آن آینه تا حشر مصفا بود از زنگ

با راستی عدل تو در عهد تو نقاش
از بیم نیارد که‌ کشد صورت خرچنگ

با مهر تو نسرین دمد از پنجهٔ ضیغم
با عدل تو شاهین رمد از سایهٔ سارنگ

جود تو ز بسیاری بخشش نشودکم
چون دل ‌که ز افزونی دانش نشود تنگ

با پنجهٔ حزم تو بود دست یقین شل
با جنبش عزم تو بود پای خرد لنگ

با تیغ درخشان تو آتش جهد از آب
با دست درافشان توگوهر دمد از سنگ

چون تیغ به دست توبود ولوله در روم
چون گرز به چنگ تو بود زلزله در زنگ

هرجاکه سنان تو به‌کین شعله فروزد
خاک از تف او سوزد تا چندین فرسنگ

در حیّز اقبال تو امکان شده پنهان
در چنبر فتراک توگردون بود آونگ

از هستی تو زیب برد صورت امکان
بر منطق تو فخر کند دانش و فرهنگ

نصرت نشود جز به‌ خم خام تو مفتون
دشمن نزید در بر فر تو به نیرنگ

فتحست پدیدار به هرجا زنی اختر
دولت دود از پیش به هر سو کنی آهنگ

از بأس تو بر جبههٔ افلاک فتد چین
وز بیم تو از چهرهٔ خورشید رود رنگ

بی‌حکم تو جریان قضا را نبود روی
با قدر تو گردون‌ کهن را نبود سنگ

در دولت تو واصل دهرست همه فخر
وزکینه تو حاصل خصمست همه ننگ

نوباوهٔ عمرست بنانت به‌گه بزم
همشیرهٔ مرگست سنانت به صف جنگ

نیوان وغا را شکنی برز به یک‌گرز
دیوان دغا را گسلی چنگ به یک هنگ

رمحت خلف عوج نماید به درازی
کش لجهٔ خون موج زند تا به شتالنگ

ابر ازکف جود تو اگر حامله‌گردد
سنبل شکفاند ز زمینهای زراغنگ

در عهد تو شهباز بود مضحکهٔ‌کبک
وز عدل تو ضرغام بود مسخرهٔ زنگ

شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
دور از تو به جان هست مرا انده آونگ

تن خوار و روان زار و اجل یار و امل خصم
جان تفته و دل‌کفته و قد جفته و سر دنگ

با این همه از دور دهد چهر توام نور
چون مهر که از چرخ به یاقوت دهد رنگ

ابری تو و من خاک‌که با ‌بعد مسافت
مست از تو مرا زیب و فر و زینت اورنگ

گر قرب عیان نیست ولی قرب نهان هست
با قرب نهان قرب عیان را نبود سنگ

دوریت ز من دوری معنی بود از لفظ
کز دیدهٔ سر دوری وز دیدهٔ سِرّ تنگ

هجر تو ز من هجرت دانش بود از مغز
هم در منی آنگه‌ که به وصلت‌ کنم آهنگ

جانی تو و من جسم‌که با دوری صوری
هست از تو مرا هوش و حواس و هنر و سنگ

دورستی و نزدیک نهانستی و پیدا
زانسان‌که‌به‌تن‌توش وبه‌سرهوش وبه‌دل سنگ

یا چون شرف عقل به‌گفتار خردمند
یا چون اثر عشق در آهنگ شباهنگ

تا پیل و رخ و اس و شه و بیدق و فرزین‌ا
دارندکشاکش همه در عرصهٔ شترنگ

بادا به سرت چتر زگیسوی مهی شوخ
بادا به‌کفت تیغ ز ابروی بتی شنگ

احباب تو پیوسته رهین طرب و عیش
اعدای تو همواره قرین کرب و رنگ

سالی دو سه قاآنی اگر زنده بمانی
بیغاره بمانی زنی و طعنه به ارژنگ

ورکلک‌. تو زیغگونه همی نقش نگارد
زوداکه ز خجلت بدرد پردهٔ ارژنگ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳ - د‌ر ستایش امیرکبیر میرز‌ا تقی‌خان رحمه‌الله فرماید
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵ - در ستایش پادشاه اسلام پناه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه گوید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.