۳۰۷ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳ - د‌ر ستایش امیرکبیر میرز‌ا تقی‌خان رحمه‌الله فرماید

کرد چون خسرو منصور ز ری عزم عراق
در میان من و منظور من افتاد فراق

دهر از ظلمت شب غالیه‌گون بود هنوز
کان بت غالیه‌مو بیخبر آمد به وثاق

طاق ابروی سیاهش به ستمکاری جفت
جفت‌گیسو‌ی درازش‌ به دلازاری طاق

آن یکی گفتی بر صبح ز شامست دو طوق
وین دگر گفتی بر سیم ز مشکست دو طاق

بر لبش روح چو فرهاد به شیرین مایل
بر رخش حسن چو پرویز به شکّر مشتاق

در حلاوت لب شیرینش نتیجهٔ شکر
در صباحت رخ رنگینش نبیرهٔ اسحاق

چهرش اندر خم زلفین سیه‌ گفتی هست
زهره با ذوذنبی جفت و مهی با دو محاق

یا یکی عدل درآویخته با وی دو ستم
یا یکی صدق درآمیخته با وی دو نفاق

نه چو او در همه چیستان‌ کس دیده صنم
نه چو او در همه ترکستان‌ کس دیده و شاق

الغرض آمد و بنشست و ز مخموری شب
کرد خمیازه و هی اشک فشاند از آماق

زود برجستم و یک شیشه میش آوردم
که‌ گوارنده‌تر از شهد روان بد به مذاق

شیشهٔ می را شریان بگشادم ز گلو
بهر آن را که ز بسیاری خون داشت خناق

واعجب‌ترکه ‌ز شریانش ‌چو بگرفتم خون
ز امتلا باز درافتاد همان دم به فواق

ریختمش ازگلوی شیشه چو در کام قدح
کرد از آن راح دلم نکهت روح استنشاق

دفع خمیازهٔ وی‌کردم از آن عطسهٔ روح
که بدی نکهت آن زهر بلا را تریاق

مر مرا دید به هر حال مهیّای سفر
موزه در پا و عصا بر کف و پاتابه به ساق

گفت زینجا به‌کجا داشتی ایدون آهنگ
گفتم ای شور بتان راست بگویم به عراق

چون‌ شنید این‌سخن‌آهنگ‌جزع کردو زجزع
‌گهر افشاند به ‌‌گلبرگ و شدش طاقت طاق

گفت قاآنی احسنت چه رو داد ترا
کالفت شوق بدل‌‌ گشت بدین کلفت شاق

نه تو گفتی ز تو تا حشر نبرّم پیوند
چون‌ شد آخر که چنین زود شکستی میثاق

تا به‌کی راه مخالف زنی اندر پرده
راستی راه دگر زن‌ که نیی از عشاق

محرم خانه و آنگاه بدین حیلت و غدر
محرم‌کعبه و آنگاه بدین‌کفر و شقاق

هجر سهلست بدین هیات و ترکیپ چسان
رفت خواهی به سفر بی‌بنه و خیل و رفاق

خاصه این فصل‌که چون باده‌ گساران لاله
دارد از بادهٔ ‌گلرنگ به‌ کف‌ کأس دهاق

بهتر آنست‌که تا لاله به‌کف دارد جام
باگلی نوشی در پای‌گل سرخ ایاق

جنبش سرو نوان بین به لب آب روان
وز پی عیش بر او نقد روان‌کن انفاق

مکن آهنگ عراق ایدر و در سایهٔ سرو
راست بنشین و بخور باده به آهنگ عراق

گفتم ای مه‌ گله‌ها دارم از چرخ و زمین
که تفو باد برین نه فلک و هفت طباق

از پی رزق بدین فضل و هنر ناچارم
که به بلغار بباید شدنم یا قبچاق‌

دیرگاهیست‌ که از سفلگی و بیمهری
بدل شهد مصفا دهدم سم زعاق

دفتر نظم معاشی‌ که مرا بود قدیم
باد سرخ آمد و بر باد سیه داد اوراق

بس که حرفم چو طبیبان ز علاجست و دوا
می‌نگویم‌ سخن از اطعمه‌همچون به‌سحاق

هیچ‌ کس را نبود خواهش دامادی من
دختر طبع مرا بسکه‌ گرانست صداق

بکرهای سخنم را به خطا خاطب دهر
عقد نابسته دهد زود بیکره سه طلاق

به کنیزی دهم آن پردگیان را به امیر
به غلامیش‌گرم بخت دهد استحقاق

اعتضاد ملک و ملک‌که از بدو وجود
بهتر و مهتر ازو یاد ندارد آفاق

خواجهٔ عصر اتابک که پس از بارخدای
هست دست‌ کرمش جانوران را رزاق

با نسیم کرمش نار نماید ترطیب
با سموم سخطش آب نماید احراق

ای‌ که مانند غلامان به ارادت شب و روز
خدمتت را فلک ازکاهکشان بسته نطاق

هر درختی که به دوران تو شاخ آرد و برگ
به ثنای تو سخنگوی شود چون وقواق

خرد ار رزق خورد رای‌تو هستش رازق
عدم ار خلق شود حکم تو هستش خلاق

زمیستی به تواضع فلکی در رفعت
قمرستی به شمایل ملکی در اخلاق

ظلم در عهد تو مظلوم‌تر از طفل رضیع
جود در دور تو مبغوض‌تر از کودک عاق

عزمت از وهم ‌گرو گیرد در روز رهان
رخشت ازباد سبق جوید هنگام سباق

خرگه جاه ترا دولت و بختست ستون
درگه قدر ترا نصرت و فتحست رواق

با دل راد تو ایام برست از فاقه
باکف جود تو آفاق بجست از املاق

خنگ اقبال ترا چنبر چرخست رکاب
جیش اجلال ترا ساحت عرش است یتاق

کشتی حلم ترا تودهٔ غبرا لنگر
آتش خشم ترا صخرهٔ صمّا حراق

با کف جود تو کالای کرم راست رواج
با دل راد تو بازار سخن راست نفاق

نیست با بارقهٔ خنجر تو برق بریق
نیست چون رفرف اگر چند سریعست‌ براق

هرچه‌اغراق‌کنم وصف تو نتوانم از آنک
پایهٔ وصف تو آنسوترک است از اغراق

تا قضا دفتر قدرت را شیرازه زده
نافریدست چو تو فردی در حسن سیاق

بسکه بگذاشته با دست ایادی‌کرمت
همه را فاخته سان طوق منن بر اعناق

بس‌ عجب نی که به عهد تو ز مادر زایند
خلق زین پس همه چون فاختگان با اطواق

نطق شیرین دلاویزتر از راه دوگوش
خلق را چاشنی روح دهد در اذواق

عندلیبی تو و حساد تو مشتی وزغند
کز پی نقنقه پر باد نمایند اشداق

خلد ز آرایش بزم تو شود مات چنان
روستایی‌که به شهری‌گذرد در اسواق

اندر آن روزکه آهنگ محارات‌ کنند
راست چون سیل دفاق از دو طرف خبل عتاق

گوش را دمدمهٔ‌ کوس بدرد پرده
روح را چاشنی مرگ درآید به مذاق

خنجر آژده چون نجم ز هرسو طالع
تیغ صیقل زده چون برق ز هر سو براق

گرد با تیغ ملاصق شده و خاک به خون
چون شفق با غسق و لیل و عشی با اشراق

سرگردان را از زخم تبر درد دوار
سم اسبان را زآلایش خون رنج شقاق

کشتگان را همه طبل شکم آماس کند
همچو مستسقی‌ کاو را ورم افتد به صفاق

مر دومرکب‌همه‌صف‌بسته‌چو کوه از دوطرف
خون روانشان ز تن آن سان ‌که ز کُه سیل دفاق

نقش آفات مصور شود اندر ابدان
شکل آجال مجسم شود اندر احداق

با تن از وحشت ارواح نگیرند الفت
با هم از دهشت اجفان نپذیرند اطباق

تیغ تو چون ملک‌الموت در آن دشت بلا
کند اندر نفسی جان جهانی اِزهاق

قی‌کند رُمح ‌تو ‌ هر خون ‌که خورد در صف‌ کین
چون مریضی که ز سودا بودش رنج مراق

زهر قهر تو شود در صف‌کین بهرهٔ خصم
در سقر قسمت‌فساق چه باشد غساق

تا الف لام شود شامل افراد همه
اندر آن وقت ‌کزو قصدکنند استغراق

لام لطف تو بود شامل آنکو چو الف
فرد و یکتا بودش با تو دل از فرط وفاق

ماه بخت تو زکید حدثان ایمن باد
تا همی ماه فلک راست به هر ماه محاق
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ا‌لله ثراه‌ گوید
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴ - ‌در ستایش شاهزاده رضوان آرامگاه فریدون میرزا طاب ثراه گوید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.