۳۱۰ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲ - د‌ر ستایش شیراز صانه‌لله عن الاعواز و اعیان آن و تخلص به مدح معتمدالدوله منوچهرخان طاب ثراه گوید

تبارک‌الله از فارس آن خجسته دیار
که می‌نبیند چون آن دیار یک دیار

به زیر بقعهٔ‌ گردون به روی رقعهٔ خاک
ندیده دیدهٔ بینا چنان خجسته دیار

کسی ندیده در آفاق اینچنین معمور
به هیچ عصری از اعصار مصری از امصار

نسیم او همه دلکش‌تر از نسیم بهشت
هوای او همه خرم‌تر از هوای بهار

ز لاله هر دمن اوست ‌کوهی از یاقوت
ز سبزه هر چمن اوست کانی از زنگار

حدایقش زده پهلو بهشت باغ بهشت
ز گونه گونه فواکه ز گونه گونه ثمار

ز بسکه زمزمهٔ سار خیزد از هامون
ز بسکه قهقههٔ کبک آید از کهسار

فضای دشت پر از صوتهای موسیقی
هوای‌کوه پر از لحنهای موسیقار

ز رنگ‌ریزی ابر بهار در هامون
ز مشک‌ بیزی باد ربیع درگلزار

هزار طعنه دمن را به دکهٔ صباغ
هزار خنده چمن را به‌کلبهٔ عطار

ز هرکرانه پری‌ پیکران ‌گروه ‌گروه
ز هر کنار قمرطلعتان قطار قطار

چو جسم وامق در تاب زلفشان ز نسیم
چو بخت‌عاشق‌درخواب‌چشمشان‌ز خمار

ز رشک خامهٔ صورتگران شیرازش
روان مانی و لوشاست جفت عیب و عوار

ز هر چه عقل تصور کند در او موجود
ز هرچه وهم تفکرکند در آن بسیار

همه صنایع چینش به صحن هر دکان
همه طرایف رومش به طرف هر بازار

به صدهزار چمن نیست یک‌هزار و در او
به شاخ هرگل در هر چمن هزار هزار

به خاک او نتوان پا نهاد زانکه بود
ز انبیا و رسل اندرو هزار هزار

زهی سفید حصارش ‌که نافریده خدای
چنان حصاری در زیر این‌ کود حصار

به‌گرمسیر نخیلات او به وقت ثمر
بسان پیران خم‌گشته از گرانی بار

ز هر نهال برومندش آشکار ترنج
بسان‌ گوی زنخ بر فراز قامت یار

نهال گوی زر آورده بار از نارنج
حدیقه‌ کرده روان جوی سیم از انهار

یکی به شکل چو بر خط استوا خورشید
یکی به وضع چو در صحن آسمان سیار

جبال شامخه‌اش با سپهر نجوی گوی
چو عاشقی‌که‌کند راز دل به یار اظهار

به باغ و راغش هر گوشه صد بساط نشاط
-‌- ماه و مهرش هر “یو هزار جام عقار

ز عکس ساقی و رنگ شراب و طلعت ‌گل
پیاله‌ گشته به هرگوشه مطلع الانوار

ز بس قلاع و صیاصی ز بس بقاع و قصور
ز بس مراع و مواشی ز بس ضیاع و عقار

به ساحتش نبود شخص را مجال‌ گذر
به عرصه‌اش نبود مرد را طریق‌گذار

صوامعش چو ارم‌ گشته ‌کعبهٔ اشراف
مساجدش چو حرم‌گشته قبلهٔ ابرار

منابرش چو فلک مرتقای خیل ملک
معابرش چو افق ملتقای لیل و نهار

ز بسکه عارف و عامی بر آن کنند صعود
ز بسکه رومی و زنگی درین شوند دوچار

منجمانش بی‌رنج زیج و اسطرلاب
ز ارتفاع تقاویم و اختران هشیار

ندیده نبض حکیمانش ازکمال وقوف
خبر دهند ز رنج نهان هر بیمار

محاسبانش زآغاز آفرینش خلق
شمار خلق توانند تا به روز شمار

ز لحن مرثیه‌خوانان او گدازد سنگ
چو جسم عاشق بیدل ز دوری دلدار

هزار محفل و در هر یکی هزار ادیب
هزار مدرس و در هریکی هزار اسفار

ز صرف و نحو و بدیع و معانی و امثال
بیان و فقه و اصول و ریاضی و اخبار

ز جفر و منطق و تجوید و رمل و اسطرلاب
نجوم و هیات و تفسیر و حکمت و آثار

یکی نکات طبیعی همی‌کند تعلیم
یکی رموز الهی همی‌کند تکرار

یکی نوشته بر اشکال هندسی برهان
یکی نموده ز قانون فلسفی اظهار

یکی سراید کاینست رای اقلیدس
یکی نگارد کاینست گفت بهمنیار

بویژه حضرت نواب آسمان بواب
محیط دانش و کان سخا و کوه وقار

به هر هنر بود از اهل هر هنر ممتاز
چو ازگروه بنی هاشم احمد مختار

تبارک از اسدالله خان جهان هنر
که هست اهل هنر را به ذاتش استظهار

گرش دو دیدهٔ ظاهرنگر برون آورد
به نوک ‌گزلک تقدیر چرخ بد هنجار

به نور مردمک چشم معرفت بیند
سواد سرّ سویدای مور در شب تار

هزار چشم نهان‌بین خدای داده بدو
که خیره‌اند ز بیناییش الوالابصار

زهی وزیر سخندان‌ که نوک خامهٔ او
مشیر ملک بود بی‌زبان و بی‌گفتار

قلمش را دو زبانست و صدهزار زبان
به یک زبانی او یک‌زبان‌کنند اقرار

بود دو گوهر بکتاش در یسار و یمین
چو مهر و ماه روان بالعشی و الابکار

یکی یگانه به تدبیر همچو آصف جم
یکی‌ گزیده به شمشیر همچو سام سوار

زکلک لاغر آن نیکخواه‌گشته سمین
ز گرز فربه این بدسگال گشته نزار

هم از عنایت داماد او عروس سخن
هزار طعنه زند بر عرایس ابکار

به دست اوست گه جود خامه در جنبش
بدان مثابه که ماهی شنا کند به بحار

خهی وصال سخندان‌ که گشته نقد سخن
به سعی صیرفی طبع او تمام عیار

گذشته نثرش از نثره شعرش از شعری
ولی نه نثر دثارش بود نه شعر شعار

نه یک شعیر به شعرش کسی فشانده صله
نه یک پشیز به نثرش کسی نموده نثار

به ‌هفت‌ خط جهان ‌رفته صیت هفت خطش
ولی ز هفت خطش‌ نست حظّ یک دینار

کلامش آب روانست و طبعش از حیرت
نشسته بر لب آب روان چو بوتیمار

اگر کمال بود عیب ‌کاش می‌افزود
به عیب او و به عیب من ایزد دادار

ز ایلخان نکنم وصف زانکه بحر محیط
شناورش به شنا ره نمی‌برد به‌ کنار

ز دود مطبخ جودش سپهر گشته‌ کبود
ز گرد توسن قهرش هوا گرفته غبار

گرش به من نبود التفات باکی نیست
که نیست در بر خورشید ذره را مقدار

برادر و پسرش را چگونه وصف‌کنم
که مرگ خواهد از بیم تیغشان زنهار

یکی به یمن بمبنن زمانه خورده یمین
یکی ز یسر یسارش ستاره برده یسار

یک از هزار نگویم به صدهزار زبان
ثنای حضرت به گلبرگی خطهٔ لار

ز بسکه لؤلؤ ریزد ز طبع لؤلؤ خیز
ز بسکه ‌گوهر ریزد ز دست‌ گوهربار

حساب آن نتوان ‌کرد تا به روز حساب
شمار آن نتوان یافت تا به روز شمار

زهی‌ کلانتر دانا که طوطی قلمم
به ‌گاه شکرش شکر فشاند از منقار

چه مدح‌گویم از میر بهبهان‌که بود
به خوان همت او روزگار خوان ‌سالار

اگرچه دیر بپیوست با امیر جهان
ولی ز خدمت او زود نگسلد چون تار

ز شیخ بندر هستم به ناله چون تندر
که داردم ز حقارت وقار آن چو حقار

دو دست اوست دو دریا و من ز حسرت آن
همی ز دیده دو دریا روان‌کنم به‌کنار

زهی وکیل‌ که چون نفخ صور موتی را
دهد ز صیت سخا جان به جسم دیگربار

ز خان جهرم اگر باشدم هزار زبان
یک از هزارکنم‌وصف و اندک از بسیار

ز فیض صحبت خان نفر نفور نیم
که زنگ غم بزداید به صیقل افکار

چه مدح‌ گویم از حکمران حومه ‌که هست
یگانه‌گوهری از صلب حیدرکرار

محمد آنکه ورا بود عاقبت محمود
به عون احمد مختار و سید ابرار

ز قدح فارس مرا قدح کرد و گفت مگرد
به‌گرد دایرهٔ عیب یک جهان احرار

به عرق خویش ازین بیش نیش طعن مزن
که آخرت عرق شرم ریزد از رخسار

کلامت آب روان است و این عجب که مرا
نشست ز آب روانت به دل غبار نقار

ز قدح پارس چو بر گردنت بود تقصیر
ز درّ مدحش بر گردنت سزد تقصار

بویژه اکنون‌ کز عدل حکمران جهان
شدس حیرت‌کشمبر و غیرت فرخار

جناب معتمدالدوله‌ کز سحاب‌ کفش
بود هماره در آزار ابر در آذار

ز بحر جودش جوییست لجهٔ عمّان
ز جیب حلمش گویی‌ست گنبد دوار

سپهر و هرچه درآن نقطه حکم او چنبر
جهان و هرکه درو بنده قدر او سالار

ستاره کیست که از امر او کند اعراض
زمانه چیست ‌که بر حکم او کند انکار

زهی ز صاعقهٔ تیغ آسمان رنگت
بسان رعد خروشان پلنگ درکهسار

به مهد عدل‌تو در خواب امن رفته جهان
ولیک بخت تو چون پاسبان بود بیدار

خلاف با تو بود آن گنه که توبهٔ آن
قبول می‌نشود با هزار استغفار

بزرگوارا امیرا مرا یکی خانه است
که تنگ‌تر بود از چشم مور و دیدهٔ مار

به سطح آن نتوان‌ کرد رسم دایره زانک
ز بسکه تنگ نگردد به هیچ سو پرگار

شود چو پای ملخ رویشان خراشیده
اگر دو پشه نمایند اندر آن پیکار

از آن سبب‌که ز ضیق فضا و تنگی جای
همی خورند ز هر گوشه بر در و دیوار

درو دو موش ملاقی شوند اگر با هم
ز هم‌گذشت نیارند از یمین و یسار

به جایگاه ملاقات جان دهند آخر
کشان نه راه‌گریزست و نه مجال‌گذار

وگر دو مور در او از دو سوکنغد عبور
زنند قرعه و بر یکدگر شوند سوار

از آن سبب که در آن تنگنایشان نبود
نه رهگذار فرار و نه جایگاه قرار

چهارده تن در خانه‌یی بدین تنگی
که نیک تنگ‌ترست از دهان ترک تتار

به روی یکدگر افتاده‌ایم پیر و جوان
چنانکه چین به رخ پیر و خم به زلف نگار

ولی دو خانه بود در جوار آن خانه
که زنده دارد ما را به یمن قرب جوار

وسیع ‌چون‌ دل دانا‌ گشاده چون رخ دوست
به خرمی چو بهشت و به تازگی چو نگار

گر آن دو خانه یکی را به نقد بستانم
به نقد می‌نشوم با هزار غصه دوچار

بزرگوارا کردم شکایتی زین پیش
ز اهل فارس که شادان زیند و برخوردار

به هجو و هذیان بستند بر من این بهتان
کسان کشان نبود فهم معنی اشعار

کنون به عذر هجای نکرده بسرودم
مر این قصیده‌ که دارد به مدحشان اشعار

قسم به حشمت و جاه توگر همی جویم
ز هبچ‌کس به جهان عیب خاصه از اخیار

ولی ز هرکه‌ گزندی رسد به خاطر من
به‌تیغ هجو برآرم زجسم و جانش دمار

بود به‌کام تو یارب مدار هفت سپهر
کند به‌گرد مدر تا سپهر پیر مدار

تبارک الله از فکر بکر قاآنی
که جان حاسد از ابکار او بود افکار

خطای شعرش چون صبر عاشقان اندک
قبول نظمش چون جور دلبران بسیار

قوافی سخنش هست چون ثنای امیر
که طبع را ننماید ملول از تکرار

و یا عطای امیرست‌کز اعادهٔ او
ز جان سائل مسکین برون برد تیمار

جهان جود موچهر خان‌که انگیزد
به‌ گاه خشم ز آب آتش و ز باد بخار

همیشه خرگه اقبال و شوکتش را باد
امل طناب و فلک قبه و زمین مسمار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح صاحب ا‌ختیار
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳ - در تهنیت نشان شمشیر و مدح امیر بی‌نظیر نظام‌الدوله طال‌ بقاه فرماید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.