۲۸۹ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح صاحب ا‌ختیار

تا چه معجز کرده امشب باز عدل شهریار
کاتش سوزنده با آب روان گشتست یار

آب و آتش بسکه از عدلش بهم آمیختند
کس ترشح را نیارد فرق‌کردن از شرار

از چراغان خاک پنداری سپهری دیگرست
یا فلک پروین و مه راکرده برگیتی نثار

حزم صاحب اختیاری بین ‌که از عزم ملک
آب و آتش را بهم‌کردست امشب سازگار

اختیار از جبر خیزد ور همی خواهی دلیل
حال میر ملک جم بنگر به چشم اعتبار

تا نشد مجبول و مجبورش روان از مهر شه
شاه دریادل نکردش نام صاحب‌اختیار

آب ششپیر آمد این آتش ازان افروخت میر
تا میان آب و آتش هم نماند گیرودار

یا نه چون آن آب از دیر آمدن دلگیر بود
خواست دلگرمش‌کند زالطاف شاه بختیار

راست ‌گویم معجز حزم شهنشاهست و بس
کاتش سوزنده را زاب روان سازد حصار

سرخ‌رو گشت‌آب‌ششپیر امشب‌از بخت‌ملک
زانکه از دیر آمدن شرمنده بود و خاکسار

یا نه باز از هجر خاکپای شه شرمنده است
زان‌رخش سرخست زآتش‌همچو روی‌شرمسار

آتش اندر ابر می‌بارند امشب یا به طبع
آتش سوزنده همچون تیغ شه شد آبدار

یا خیال تیغ شه اندر دل آتش‌گذشت
پای تا سر آب شد از شرم تیغ شهریار

یا چو مهر و کین شه خلاق آب و آتشند
مهر و کین شه بهم‌ گشتند امشب سازگار

راست‌ گویی آتشین گلها درون موج آب
هست‌چون‌عکس‌می گلگون‌ به ‌سیمین‌چهریار

یا نشان آتش موسی است اندر آب خضر
یا نه شاخ ارغوان رستست زآب جویبار

یا میان حقهٔ الماس یاقوت مذاب
یا درون بوتهٔ سیماب زر خوش‌عیار

آب امشب شعله‌انگیزست و آتش رشحه‌ریز
عدل شه را بین‌ کزو شد نار آب و آب نار

دود آتش پیچد اندر آب‌گویی در نهفت
لشکر دیو و پری دارند با هم‌کارزار

وادی طورست ‌گویی باغ تخت امشب از آنک
آتشی موسی شدست از هر درختی آشکار

مارهای آتشین بنگر شتابان در هوا
با وجود اینکه از آتش‌گریزانست مار

در به باغ تخت از بس آتش افتد لخت لخت
سبزه‌هایش را چو برگ لاله بینی داغدار

راست‌گویی‌ باغ را صد داغ حسرت بر دلست
از فراق طلعت میمون شاه‌ کامگار

بسکه اخترها ز اخگرها همی ریزد در آب
از شمار اختران عاجز بود اخترشمار

بس که تیر آتشین در باغ آید از هوا
خشم شه ‌گویی درون خُلق شه دارد قرار

یا نه‌گویی باژگون‌ گشتست دوزخ در بهبشت
تا عیان‌گردد به مردم قدرت پروردگار

تیر تخش اندر هوا ماند به سروی بارور
کز شعاعش ‌هست ‌برگ ‌و از شر‌ارش هست بار

یا پی رجم شیاطین از سپهر آید شهاب
کیست می‌دانی شیاطین خصم شاه نامدار

ای‌ که دیدستی بسی فوارهای موج‌خیز
اینک اندر آب بین فوارهای شعله‌بار

از چنارکهای آتش دیدم امشب آنچه را
می‌شنیدم‌کاتش سوزنده خیزد از چنار

آب ز آتش رنگ خون دارد تو گویی آب نیل
بر گروه قبطیان خون شد به امر کردگار

شاه آری موسی است و آب ششپیر آب نیل
سبطی احباب ملک قبطی عدوی نابکار

سبطیان را بهره از آن نهر آب روح‌بخش
قبطیان را قسمت از آن رود خون ناگوار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح جناب حاجی آقاسی گوید
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲ - د‌ر ستایش شیراز صانه‌لله عن الاعواز و اعیان آن و تخلص به مدح معتمدالدوله منوچهرخان طاب ثراه گوید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.