۳۲۴ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲ - در تهنیت عید غدیر و ستایش شاهزاده ی بی‌نظیر فریدون میرزا طاب ‌ثراه ‌گوید

دوش چو شد بر سریر چرخ مدور
ماه فلک جانشین مهر منوّر

طرفه غزالم رسید مست و غزلخوان
بافته از عنبرش به ماه دو چنبر

تعبیه‌ کردست‌ گفتی از در شوخی
ماه منور به چین مشک مدور

غرّهٔ غَرّار او به طرهٔ طرّار
قرصهٔ‌ کافور بد به طبلهٔ عنبر

یا نه تو گفتی زگرد موکب دارا
گوشهٔ ابرو نمود تیغ سکندر

تافته رویش به زیر بافته مویش
بر صفت ذوالفقار در دل‌ کافر

گفته چه خسبی ز جای خیز و بپیمای
باده‌یی از رنگ و بو چو لالهٔ احمر

باده ای ار فی‌المثل به سنگ بتابد
گویی برجست از آن شرارهٔ آذر

تا شودم باز چهره چون پر طاووس‌
از گلوی بط به زیر خون‌ کبوتر

گفتمش ای ترک ساده باده حرامست
خاطر بر ترک خمر دار مخمّر

گفت چه رانی سخن ندانی فردا
هرچه خطا از عطا ببخشد داور

رقص‌کند از نشاط صالح و طالح
وجد کند بر بساط مومن و کافر

خلق جهان را دو عشرتست و دو شادی
اهل زمان را دو زینتست و دو زیور

شادی عامی ز بهر حیدرکرار
عشرت خاصی ز چهر خسرو صفدر

آن شده قایم مقام ماه رسالت
این شده نایب مناب شاه فلک فر

گفتمش اَستار این‌ کنایت برگیر
گفتمش اسرار این حکایت بشمر

حال مسمی بگو ز تسمیه بگریز
حل معما بکن زتعمیه بگذر

گفت که فردا مگر نه عید غدیرست
عیدی بادش چو بوی عود معطر

د‌ر به چنین روزی از جهاز هیونان
ساخت نشستنگهی رسول مطهر

.گرد وی انبوه از مهاجر و انصار
فوجی چون موج بحر بی‌حد و بی‌مر

خرد و کلان خوب و زشت بنده و آزاد
پیر و جوان شیخ و شاب منعم و مطر

برشد و گفتا الست اولی منکم
گفتند آری ز ما به مایی بهتر

د‌ست علی را سپس‌ ‌گرفت و برافراخت
قطب هدی را پدید شد خط محور

گفت‌که ای خلق بنگرید تناتن
گفت‌ که ای قوم بشنوید سراسر

هرکش مولا منم علیش مولاست
اوست پس از من به خلق سید و سرور

یارب خواری ده آنکه او را دشمن
یارب یاری ‌کن آنکه او را یاور

حرمت این رو‌ز را سه روز پیاپی
بگذرد از جرم خلق خالق اکبر

شادی دیگر ازین در است که فردا
شاه فریده‌رن بر آفتاب زند بر

تیغی کش پادشاه کرده عنایت
راست حمایل نمایدش چو دو پیکر

تیغی ‌کان را شه از میان بگشاده
او به‌کمر استوار بندد ایدر

تیغی لاغرتر از خیال مهندس
تیغی نافذتر از قضای مقدّر

تیغی درکام خصم زهر مجسم
تیغی در روز رزم مرگ مصوّر

جوهر آن تیغ بر صحیفهٔ آن تیغ
مورچگانند در محیط شناور

درکلف خسرو بگویمت به چه ماند
رود رو‌ران درکنار بحر مقعر

درکمر شاه لاغرست و عجب نیست
ماه بکاهد ز قرب خسرو خاور

حرمت شه را روا بود که ببوسد
صفحهٔ آن تیغ را خدیو دلاور

ورنه ندیدم که کس نماید معجون
سودهٔ الماس را به قند مکرر:

یا نشنیدم‌که هیچگه ملک‌الموت
غوطه زند اندر آب چشمهٔ ‌کوثر

تیغ‌ که باید همی به زهرش آلود
شاهش آلوده دارد از چه به شکر

نی‌نی از آن تیغ پادشاه ببوسد
تاش مرصع‌کند به لؤلؤ و گوهر

گفتمش ای شوخ ازین عبارت شیرین
شور برآو‌ردی از روان سخنور

لیک مرا عیش تلخ‌ گشت از یراک
کند زبانم به مدح شاه مظفر

گفت تو امشب به عیش‌ کوش‌که فردا
من بر شه این قصیده خوانم از بر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۱ - مطلع ثانی
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۳ - مطلع ثانی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.