۳۷۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۲۸

دیده از خَلْق بِبَستم چو جَمالَش دیدم
مَستِ بَخشایش او گشتم و جانْ بَخشیدم

جِهَتِ مُهرِ سُلَیمان همه‌تَن موم شُدم
وَزْپِیِ نور شدن مومِ مرا مالیدم

رایِ او دیدم و رایِ کَژِ خود اَفکندم
نایِ او گشتم و هم بر لبِ او نالیدم

او به دستِ من و کورانه به دستَش جُستم
من به دستِ وِیْ و از بی­‌خَبَران پُرسیدم

ساده­‌دِل بودم و یا مَست و یا دیوانه
تَرس تَرسان زِ رَزِ خویشْ هَمی‌دُزدیدم

از رَهِ رَخْنه چو دُزدان به رَزِ خود رفتم
هَمچو دُزدان سَمَن از گُلْشَنِ خود می‌چیدم

بس کُن و رازِ مرا بر سَرِ انگشت مَپیچ
که من از پَنجهٔ پیچِ تو بَسی پیچیدم

شَمسِ تبریز که نورِ مَهْ و اَخْتَر هم ازوست
گرچه زارم زِ غَمَش هَمچو هِلالِ عیدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۲۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.