۳۵۰ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه فرماید

عجبی عجب آن پسر به سر دارد
مانا که ز حسن خود خبر دارد

وقتست‌که سرگران شود با خویش
از بس ‌که‌ کرشمه آن پسر دارد

زان پیش‌ ‌که دل دهم ندانستم
کاو ناز و کرشمه این‌قدر دارد

معشوقهٔ قیصرست پنداری
زان این همه نخوت و بطر دارد

طفلست و غرور حسن و دولت را
آمیخته خوش به یکدگر دارد

چون خیره به روی عاشقان بیند
چشمش همه تاچخ و تبر دارد

چون م‌ژه به یکدگر زندگویی
هر یک دو هزار نیشتر دارد

با این همه چون به رقص برخیزد
صد معجزه بلکه بیشتر دارد

آن موی میان بدان همه سستی
کوهی چو احد ز جای بردارد

و آن ‌کوه ز پیچ و تاب پی در پی
چون پردهٔ چین دو صد صور دارد

اندک اندک‌ گهش به زیر آرد
نرمک نرمک‌ گَهش‌ زبر دارد

واندر حرکات چرب و شیرینش
گویی همه روغن و شکر دارد

عاش همه ساعت از تماشایش‌ا
مسکین لب خشک و دیده تر دارد

از شعر تر حکیم قاآنی
این طرفه غزل چه خوش‌ زبر دارد

ترکی ‌که نسب ز کاشغر دارد
از مشک سیه‌ کله به سر دارد

چهری به فراز قامت موزون
چون بر خط استوا قمر دارد

رویی ز نشاط می عرق‌ کرده
چون بر گل ارغوان مطر دارد

قدش شجره نسب چو بر خواند
پیوند به سرو غاتفر دارد

گویی‌که جهان نهال قدش را
از تخمهء سرو کاشمر دارد

خوش سرمه همی‌‌ کشد نمی‌دانم
کان چشم سیه چه در نظر دارد

مانا خواهد که روز مردم را
از مردم چشم تیره تر دارد

گویدکه وفا به ‌وعده خواهم‌کرد
باور نکنم وفا مگر دارد

پایین‌تر از آن‌ کمر که می‌بندد
از نقرهٔ خام یک سپر دارد

هرخسته‌ که آن سپر به چنگ آرد
پروا نه ز جنگ شیر نر دارد

چون چرمهء گرگ باز پیوندد
زخمی که به کارزار بر دارد

نی نی غلطم دو چشم معصومم
از دیدن آن سرین حذر دارد

کان‌ گرد سرین به شکل ‌گردابست
کشتی چو درو فتد خطر دارد

معجر به هوا برافتد از شوق
ه‌ر مادر کاینچنین پسر دارد

عشقش همه خصلت جانسوزی
از خنجر شاه نامور دارد

حسنش همه منصب جهانگیری
از عزم خدیو داد‌گر دارد

دارای جهان ستان محمد شه
کز قدر سپهر پی سپر دارد

شاهی که ظهارهٔ وجود او
از اطلس هستی آستر دارد

رودی که ز ابر تیغ او خیزد
از مرگ پل از فناگذر دارد

چشمی‌که نه با ولای او خسبد
شب تا سحر از عنا سَهَر دارد

از صولت مهر و کین او زاید
ایام هر آنچه خیر و شر دارد

از جنبش تیغ و کلک او خیزد
آفاق هر آنچه نفع و ضر دارد

طفلی که نه با ولای او زاید
سر تا قدم از بلا خطر دارد

گر مدحت او بر اژدها خوانند
زهرش‌ همه طعم نیشکر دارد

شاها ز عنایت تو قاآنی
بر تارک مهر و مه مقرّ دارد

بر دارد تیغ تو سرش از تن
گر دل ز ارادت تو بر دارد

تیغ‌ تو ز بس‌ که جانور کشتست
گویی همه هوش جانور دارد

شاعر نبود هر آنکه‌ گوید شعر
روح‌ الله نیست هر که خر دارد

مز‌کوم‌ بود حسود و شعر من
خاصیت نافهٔ تتر دارد

آری چکند نوای موسیقی
بیچاره‌ کسی‌ که گوش‌ کر دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - در ستایش شاهنشاه اسلام‌پناه ناصرالدین شاه غازی خلدلله ملکه گوید
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در ستایش امیر کامکار محمدحسن‌خان سردار فرماید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.