۳۴۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۷۰

گر آگهی به سیر فنا و بقا بخند
عبرت بهانه‌جوست بر این خنده‌ها بخند

گل رستن و بهار دمیدن چه لازم است
در زیر لب چو آبلهٔ زیر پا بخند

افسردی ای شرر به فشار شکفتگی
آخرتو راکه‌گفت در این تنگنا بخند

مستغنی از گل است مزار شهید عشق
ای غنچه لب‌، توبر سرخاکم بیا بخند

فرصت کمین وعدهٔ فردا دماغ کیست
ای‌گل بهار رفت برای خدا بخند

منعم‌! غبار چهرهٔ محتاج‌، شستنی‌است
بر فقر گریه گر نکنی بر غنا بخند

چندین سحر به وهم پرافشان ناز رفت
یک‌گل تونیز از لب بام هوا بخند

درپرده خون حسرت بی‌دست وپا مریز
گاهی چو اشک گریهٔ دندان‌نما بخند

صدگل بهارمنتظر یک جنون توست
آتش به صفحه‌ات زن و سرتا به پا بخند

با صبح ‌گفتم از چه بهار است خنده‌ات
گفت اندکی تو هم زتکلف برآ بخند

بر شام ما چو شمع جوانی بسی ‌گریست
پیری‌ کنون تو گل‌ کن و بر صبح ما بخند

بیدل بهار عمر شکفتن چه خنده است
ای غافل از نفس عرقی از حیا بخند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۶۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.