۲۶۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۶۶

غافلی چند که نقش حق وباطل بستند
هرچه بستند بر این طاق و سرا، دل بستند

سعی غواص در این بحر جنون‌پیمایی‌ ست
آرمیدن‌گهری بود به ساحل بستند

چون سحر مرهم کافور شهیدان ادب
لب زخمی‌ست که از شکوهٔ قاتل بستند

پی مقصد به چه امیدکسی بردارد
نامه‌ای بود تپش بر پر بسمل بستند

شعله تا بال‌ کشد دود برون تاخته است
بار ما پیشتر از بستن محمل بستند

جوهر گل همه در شوخی اجزا صرف است
آنچه از دانه‌گشودند به حاصل بستند

ره نبردم به تمیز عدم و هستی خویش
این دو آیینه به هم سخت مقابل بستند

عمر چون شمع به واماندگی‌ام طی‌گردید
نامهٔ جادهٔ من بر سر منزل بستند

بی‌تکلٌف نه حبابی‌ست در این بحر نه موج
نقش بیحاصلی ماست‌که زایل بستند

جرأت از محو بتان راست نیاید بیدل
حیرت آینه دستی‌ست ‌که بر دل بستند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۶۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۶۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.