۲۹۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۰۰

جمعیت از آن دل‌که پریشان تو باشد
معموری آن شوق که وبران تو باشد

عمری‌ست دل خون شده بیتاب ‌گدازی‌ست
یارب شود آیینه و حیران تو باشد

صد چرخ توان ریخت ز پرواز غبارم
آن روزکه در سایهٔ دامان تو باشد

داغم‌که چرا پیکر من سایه نگردید
تا در قدم سرو خرامان تو باشد

عشاق بهار چمنستان خیالند
پوشیدگی آیینه عریان تو باشد

هر نقش قدم خمکده عالم نازیست
هرجا اثر لغزش مستان تو باشد

نظاره ز کونین به کونین نپرداخت
پیداست که حیران تو حیران تو باشد

مپسند که دل در تپش یأس بمیرد
قربان تو قربان تو قربان تو باشد

سر جوش تبسمکده ناز بهار است
چینی‌که شکن‌پرور دامان تو باشد

در دل تپشی می خلد از شبههٔ هستی
یارب‌که نفس جنبش مژگان تو باشد

بیدل سخنت نیست جز انشای تحیر
کو آینه تا صفحهٔ دیوان تو باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.