۳۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۹۲

وضع فلک آنجا که به یک حال نباشد
رنگ من و تو چند سبکبال نباشد

تا وانگری رفته‌ای از دیدهٔ احباب
آب آن همه زندانی غربال نباشد

گردن نفرازی‌ که در این مزرع عبرت
چون دانه سری نیست که پامال نباشد

دل را نفریبی به فسونهای تعین
آرایش این آینه تمثال نباشد

عیبی بتر از لاف کمالات ندیدیم
شرمی که لبت تشنهٔ تبخال نباشد

از شکر محبت دل ما بیخبر افتاد
در قحط وفا جرم مه و سال نباشد

امروز گر انصاف دهد داد طبایع
کس منتظر مهدی و دجال نباشد

ای آینه هر سو گذری مفت تماشاست
امید که آهیت به دنبال نباشد

دامان کری گیر و نوای همه بشنو
تا پیش تو صاحب غرضی لال نباشد

خفت مکش از خلق و به اظهار غناکوش
هرچند به دست تو زر و مال نباشد

در هرکف خاکی که فتادیم‌، فتادیم
پهلوی ادب قرعهٔ رمال نباشد

تر می‌کند اندیشهٔ خشکی مژه‌ام را
مغز قلم نرگس من نال نباشد

آزادگی و سیرگریبان چه خیال است
بیدل سر پرواز ته بال نباشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۹۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.