۲۹۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۷۳

صفا داغ‌ کدورت‌ گشت سامان من و ما شد
به سر خاکی فشاند آیینه کاین تمثال پیدا شد

زیارتگاه حسنم کرد فیض محوگردیدن
ز قید نقش رستم خانهٔ آیینه پیدا شد

ز فکر خود گذشتم مشرب ایجاد جنون گشتم
گریبان تأمل صرف دامن‌گشت صحرا شد

چراغ برق تحقیقی نمی‌باشد درین وادی
سیاهی‌کرد اینجا گر همه خورشید پیدا شد

ز تمثال فنا تصویر صبح آواز می‌آید
که در آیینهٔ وضع جهان نتوان خودآرا شد

ز یمن عافیت دور است ترک وضع خاموشی
زبان بال تپشها زد اگر یک حرف گویا شد

به قدر ناز معشوق‌ست سعی همت عاشق
نگاه ما بلندی کرد تا سرو تو رعنا شد

دماغ درد دل داری مهیای تپیدن شو
به گوش عافیت نتوان حریف نالهٔ ما شد

عروجم بی‌نشانی بود لیک از پستی همت
شرار من فسردن در گره بست و ثریا شد

سر و برگ تعلق در ندامت باختم بیدل
جهان را سودن دستم پر پرواز عنقا شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.