۳۱۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۲۸

عدم زین بیش برهانی ندارد
وجوب است آنچه امکانی ندارد

گشاد و بست چشمت عالم‌آراست
جهان پیدا و پنهانی ندارد

دماغ ما و من بیهوده مفروش
خیال چیده دکانی ندارد

بخند ای صبح بر عریانی خویش
گریبان تو دامانی ندارد

کف خاک از پریشانی غبار است
به خود بالیدنت شانی ندارد

به نفی اعتبار اندیشه تا چند
شکست رنگ تاوانی ندارد

کسی جز شبهه از هستی چه خواند
سر این نامه عنوانی ندارد

چه دانشها که بر بادش ندادیم
جنون هم کار آسانی ندارد

مروت از دل خوبان مجویید
فرنگستان مسلمانی ندارد

ز اسباب نعیم و ناز دنیا
چه دارد کس گر احسانی ندارد

درین وادی همه‌ گر خضر باشد
ز هستی غیر بهتانی ندارد

خیال زندگی دردی‌ست بیدل
که غیر از مرگ درمانی ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۲۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.