۳۲۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۶۵

ستمکشی‌ که به جز گریه‌اش نشا‌ید و خندد
قیامت است که چون زخم لب گشاید و خندد

هوس‌پرستی این اعتبار پوچ چه لازم
که همچو صفر به درد سرت فزاید و خندد

چو شمع منصب وارستگی مسلم آنکس
که تیغ حادثه تاجش ز سر رباید و خندد

درین زیانکده چندان ‌کف فسوس نسایی
که جوش آبله آیینه‌ات نماید و خندد

شرار کاغذ و آمال ماست توام غفلت
که زندگی دو نفس بیشتر نپاید و خندد

حذر ز صحبت آنکس ‌که بی‌تأمل معنی
به هر حدیث‌ که‌ گو‌یی ز جا درآید و خندد

خطاست چشم‌ گشودن به روی باخته شرمی
که هر برهنه‌ که بیند به پیشش آید و خندد

جه ممکن است شود منفعل ز غیبت یاران
دهن دریده قفایی‌که باد زاید و خندد

مثال عبرت اشیا درین بساط تحیر
کمین‌گر است‌ که‌ کس آینه زداید و خندد

درتن جنونکده این است ناگزیر طبایع
که نالد و تپد و گرید و سراید و خندد

دل‌گرفتهٔ بید‌ل نیافت جای شکفتن
مگر چو صبح ازین خاکدان برآید و خندد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۶۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۶۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.