۲۸۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۲۳

گذشت عمر و دل از حرص سر نمی‌تابد
کسی عنانم از این راه بر نمی‌تابد

درای محمل فرصت خروش صور گرفت
هنوز گوش من بی خبر نمی‌تابد

جهان ز مغز خرد پنبه‌زار اوهام است
چه سود برق جنون یک شرر نمی‌تابد

غبار عجز من و دامن خط تسلیم
ز پا فتادگی از جاده سر نمی‌تابد

نگاهم از کمر یار فرق نتوان کرد
کسی دو رشته بهم اینقدر نمی‌تابد

نشان من مگر از بی‌نشان توانی یافت
و گرنه هستی عاشق اثر نمی‌تابد

نمی‌توان زکف خاک من غبار انگیخت
جبین عجز به جز سجده بر نمی‌تابد

نزاکتی‌ست در آیینه خانهٔ هستی
که چون حباب هوای نظر نمی‌تابد

نگاه بر مژه دامن‌فشان استغناست
دماغ وحشت من بال و پر نمی‌تابد

خروش دهر بلند است بر تغافل زن
که این فسانه به جز گوش کر نمی‌تابد

شبی به روز رساندن‌ کمال فرصت ماست
چو شمع کوکب ما تا سحر نمی‌تابد

ز خویش می‌روم اینک تو هم بیا بیدل
که قاصد آمد و هوشم خبر نمی‌تابد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۲۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.