۳۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۶۴

رنگ گلش بهار خط از دور دید و رفت
این وحشی از خیال سیاهی رمید و رفت

از صبح این چمن طربی چشم داشتیم
آخر نفس بر آینهٔ ما دمید و رفت

دیگر پیام ما بر جانان‌ که می‌برد
اشکی که داشتیم ز مژگان چکید و رفت

چندین چمن فسرد به خون امید ما
رنگ حنا گلی‌ که مپرسید چید و رفت

ذوق وفای وعده‌ات از دل نمی‌رود
قاصد ثمر نبود که‌ گویم رسید و رفت

لبیک کعبه‌، مانع ناقوس دیر نیست
اینجا فسانه‌هاست که باید شنید و رفت

پرسیدم از حقیقت مرگ قلندری
گفتند بی غم تو و من‌، خورد و رید و رفت

گففم رموز مطلب هستی بیان‌کنم
تا بر زبان رسید سخن لب‌ گزید و رفت

گردید پیری‌ام ادب‌آموز عبرتی
کز تنگنای عمر جوانی خمید و رفت

وامانده بود هوش درین دشت بیکران
لغزپد پای سعی و رهی بد سپید و رفت

بیدل دو دم به الفت هستی نساختیم
جولان او ز دامن ما چین‌ کشید و رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۶۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.