۲۸۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۵۹

عمر گذشته بر مژه‌ام اشک بست و رفت
پرواز صبح‌، بیضهٔ شبنم شکست و رفت

از خود تهی شوید و ز اوهام بگذرید
خلقی درین محیط به‌ کشتی نشست و رفت

از نقد و جنس حاصل این کارگاه وهم
دیدیم باد بود که آمد به دست و رفت

رفتن قیامتی‌ست که پا لغز کس مباد
هرچند حق‌پرست‌، شد اتش‌پرست و رفت

پوشیده نیست رسم خرابات ما و من
هرکس به یک‌دو جام نفس گشت مست و رفت

در سینه داشتم دلکی عاقبت نماند
آه این سپند سوخته با ناله جست و رفت

بند کشاکش نفس آخر گسیخت عمر
با خویش برد ماهی پر زور شست و رفت

چشم گشوده وحشت دل را بهانه بود
شاهین بی‌تماغه رها شد ز دست و ‌رفت

کس محرم پیام دم واپسین نشد
کز دل چه مژده داد به دل پست پست و رفت

شمعی زبان موعظت بزم‌ گرم داشت
گفتم چسان روم ز در دل نشست و رفت

بیدل غبار قافلهٔ اعتبار ما
باری دگر نداشت همین چشم بست و رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۵۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.